نام: ساچیکو (سعادت)
نام: ساچیکو (سعادت)
نام خانوادگی: ایگورو
نام مادر: آنجیکو هاناگاکا
نام پدر: اوبانای ایگورو(ناتنی)
نام خواهر بزرگتر: آیری
هاشیرا: هاشیرای قاصدک
علامتم داره 🌝
زندگی نامه:
.
.
.
ساچیکو داخل خانواده ی پولداری زندگی میکرد.
یه روز ساچیکو برای خرید با خواهرش رفته بود بازار وقتی برگشتن با یه شیطان روبرو شدن آیری از ترس جیغ بلندی میزنه و اینکار باعث حمله ی شیطان میشه، ساچیکو که نمیخواست برای خواهرش اتفاقی بیفت رفت جلوش وایستاد و چشماشو بست.
بعد چن دقیقه چشماشو باز کرد و اولین چیزی که جلو چشاش بود جنازه ی خواهر بزرگترش بود.
جیغ بلندی کشید، رفت جنازه ی آیری رو تو دستاش گرفت.
انقدر گریه کرد که بیهوش شد.
در همون لحظه اوبانای که تازه از ماموریت برگشته بود با دیدن دو دختر عزیزش بدو بدو رفت سمتشون اما خیلی دیر بود.
اوبانای دختر بزرگش را خاک کرد و دختر کوچیکش که بیهوش شده بود و نبضش خیلی کم بودو در آغوش گرفت(پرنسسی بغلش کرده) به طرف درمانگاه روستا رفت.
بعد یک روز ساچیکو به هوش اومد.
اوبانای تا باز شدن چشم ساچیکو بغلش کرد، ساچیکو که یاد اتفاقات اخیرا افتاد شروع به گریه کردن کردو هق هق کنان گفت:
من هق متاسفم هق که نتونستم هق نجاتش بدم...
اوبانای آروم در گوشش گفت: نه تقصیر تو نیست، تو هیچ شانسی در برابر شیطان نداشتی حالا خوبه خورشید در اومده و اون رفته وگرنه تو هم از دست داده بودیم... .
در همین لحظه آنجیکو اومد.
انقدر نگران بود که نمیتونست حرف بزنه فک کرد دختر کوچیکش هم از دست داده، هضم از دست دادن دختر بزرگش زیادی بود،
و اینا از درمانگاه خارج شدن.
.
.
.
.
ادامشو بزارم؟؟
نام خانوادگی: ایگورو
نام مادر: آنجیکو هاناگاکا
نام پدر: اوبانای ایگورو(ناتنی)
نام خواهر بزرگتر: آیری
هاشیرا: هاشیرای قاصدک
علامتم داره 🌝
زندگی نامه:
.
.
.
ساچیکو داخل خانواده ی پولداری زندگی میکرد.
یه روز ساچیکو برای خرید با خواهرش رفته بود بازار وقتی برگشتن با یه شیطان روبرو شدن آیری از ترس جیغ بلندی میزنه و اینکار باعث حمله ی شیطان میشه، ساچیکو که نمیخواست برای خواهرش اتفاقی بیفت رفت جلوش وایستاد و چشماشو بست.
بعد چن دقیقه چشماشو باز کرد و اولین چیزی که جلو چشاش بود جنازه ی خواهر بزرگترش بود.
جیغ بلندی کشید، رفت جنازه ی آیری رو تو دستاش گرفت.
انقدر گریه کرد که بیهوش شد.
در همون لحظه اوبانای که تازه از ماموریت برگشته بود با دیدن دو دختر عزیزش بدو بدو رفت سمتشون اما خیلی دیر بود.
اوبانای دختر بزرگش را خاک کرد و دختر کوچیکش که بیهوش شده بود و نبضش خیلی کم بودو در آغوش گرفت(پرنسسی بغلش کرده) به طرف درمانگاه روستا رفت.
بعد یک روز ساچیکو به هوش اومد.
اوبانای تا باز شدن چشم ساچیکو بغلش کرد، ساچیکو که یاد اتفاقات اخیرا افتاد شروع به گریه کردن کردو هق هق کنان گفت:
من هق متاسفم هق که نتونستم هق نجاتش بدم...
اوبانای آروم در گوشش گفت: نه تقصیر تو نیست، تو هیچ شانسی در برابر شیطان نداشتی حالا خوبه خورشید در اومده و اون رفته وگرنه تو هم از دست داده بودیم... .
در همین لحظه آنجیکو اومد.
انقدر نگران بود که نمیتونست حرف بزنه فک کرد دختر کوچیکش هم از دست داده، هضم از دست دادن دختر بزرگش زیادی بود،
و اینا از درمانگاه خارج شدن.
.
.
.
.
ادامشو بزارم؟؟
۱.۶k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.