یین و یانگ (پارت ۵۷)
برسیم***جونگکوک گفت : ماشین من اون طرفه ، بیا بریم . گفتم : خیلی ممنون . کمکم کرد سوار بشم و خودشم نشست پشت فرمون . ماشین رو روشن کرد و به سمت در بیمارستان راه افتاد . من پایین ماشین خزیدم تا نگهبان من رو نبینه . رد که شدیم ، کوک گفت: امنه، بیا بالا . نشستم روی صندلی . همونطور که نگاهش به جلو بود گفت : خب ، کجا برسونمت؟ خونه ی خودم که بادیگارد داره ، سویون هم که هیچی. کجا برم؟ جونگکوک از مکث و فکر کردن طولانی من فهمید که جایی برای رفتن ندارم.یکم فکر کرد و گفت: پس میریم خونه ی من . معذب نگاش کردم و گفتم : ن...نه زحمت نمیدم ، میرم هتل .
کوک : هتل هم به کمپانی میگه (چون قطعا وقتی ببینن ا/ت نیست هتل هارو چک می کنن) در نتیجه تا هر وقت خواستی میای پیش من . خجالت می کشیدم برم خ نه جونگکوک . نمیدونستم چی بگم ، از طرفی مثل رویا می موند که چند روز پیش جونگکوک باشم از طرفی هم...جای بحث نبود . سرمو به پنجره تکیه دادم ، چشمم افتاد به لباس بیمارستان . چقدر ازش بدم میاد . چشمام کم کم سنگین شد و دیگه نفهمیدم چی شد...***با صدای جونگکوک بیدار شدم .
جونگکوک :حالت خوبه؟ آه...سرم درد می کرد . خواستم صاف بشینم ولی دیدم نمیتونم تکون بخورم . لعنت بهش...صبحونه که دو لقمه ، ناهارم نخوردم . کوک همینطور داشت به تقلا ی من نگاه می کرد .
جونگکوک: چی شده ا/ت؟
گفتم : هیچی...
این بار جدی تر و محکم تر پرسید:چی شده؟!
دست و پام شروع کردن لرزیدن .
جونگکوک که انگار بو برده باشه گفت : ضعف کردی؟غذا خوردی؟
زمزمه کردم : نه... کاملا مشخص بود که عصبانیه .
با اخم های توهم پیاده شد و اومد در سمت من رو باز کرد . کمی به منِ ضعیف و سست نگاه کرد و زیر لب گفت :با اجازه... اومد سمتم و براید استایل بغلم کرد . اونقدر بی حال بودم که بدنم شل و آویزون بود . حتما سنگین ترم شدم... فقط تونستم دستام رو جمع کنم و روی شکمم بزارم .
کوک فکر نمی کرد حالم انقدر بد باشه ، مضطرب نگام می کرد...
#فیک_بی_تی_اس#فیک
کوک : هتل هم به کمپانی میگه (چون قطعا وقتی ببینن ا/ت نیست هتل هارو چک می کنن) در نتیجه تا هر وقت خواستی میای پیش من . خجالت می کشیدم برم خ نه جونگکوک . نمیدونستم چی بگم ، از طرفی مثل رویا می موند که چند روز پیش جونگکوک باشم از طرفی هم...جای بحث نبود . سرمو به پنجره تکیه دادم ، چشمم افتاد به لباس بیمارستان . چقدر ازش بدم میاد . چشمام کم کم سنگین شد و دیگه نفهمیدم چی شد...***با صدای جونگکوک بیدار شدم .
جونگکوک :حالت خوبه؟ آه...سرم درد می کرد . خواستم صاف بشینم ولی دیدم نمیتونم تکون بخورم . لعنت بهش...صبحونه که دو لقمه ، ناهارم نخوردم . کوک همینطور داشت به تقلا ی من نگاه می کرد .
جونگکوک: چی شده ا/ت؟
گفتم : هیچی...
این بار جدی تر و محکم تر پرسید:چی شده؟!
دست و پام شروع کردن لرزیدن .
جونگکوک که انگار بو برده باشه گفت : ضعف کردی؟غذا خوردی؟
زمزمه کردم : نه... کاملا مشخص بود که عصبانیه .
با اخم های توهم پیاده شد و اومد در سمت من رو باز کرد . کمی به منِ ضعیف و سست نگاه کرد و زیر لب گفت :با اجازه... اومد سمتم و براید استایل بغلم کرد . اونقدر بی حال بودم که بدنم شل و آویزون بود . حتما سنگین ترم شدم... فقط تونستم دستام رو جمع کنم و روی شکمم بزارم .
کوک فکر نمی کرد حالم انقدر بد باشه ، مضطرب نگام می کرد...
#فیک_بی_تی_اس#فیک
۷.۷k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.