ترس از تنهایی 🤍🖤 •°Part 18°•
جونگ کوک: هیشش آروم باش عزیزم گریه نکن دیگه
لیانا: جونگ کوک قول بده هیچوقت تنهام نمیزاری
جونگ کوک: برای چی باید تنهات بزارم عزیزم مطمئن باش تا آخر عمر پیشت از کنارت جُم نمیخورم
لیانا: قول بده
جونگ کوک: یعنی بهم اعتماد نداری؟!
لیانا: به تو اعتماد دارم ولی به دخترای دیگه نه
جونگ کوک: باشه پس قول میدم
جونگ کوک و لیانا قول انگشتی دادن و جونگ کوک بوسه کوتاهی به لب لیانا زد
جونگ کوک: خب بیا صبحونمونو بخوریم که دیرم شده
لیانا: باشه ولی جناب کوک باید یونیکورن منو بخریا
جونگ کوک: چشم میخرم
جونگ کوک برای لیانا لقمه های کوچیک درست کرد و لیانا بزور خوردشون بعد از تموم شدن صبحونه جونگ کوک وسایل رو جمع کرد و از لیانا خداحافظی کرد و رفت
(لیانا)
بازم یه روز خسته کننده دیگه امروز چیکار کنم من هوففف بزار زنگ بزنم مامانم بهش خبر بارداریمو بدم شاید از اینکه داره نوه دار میشه خوشحال بشه البته بعید میدونم
لیانا: الو مامان سلام
م.ل: الیک سلام چه عجب یادت اومد یه مادریم داشتی
لیانا: خب خودت گفتی زیاد بهت زنگ نزنم
م.ل: حالا چیکارم داری؟
لیانا: مامان من باردارم
م.ل: خب چشمت روشن من چیکار کنم
لیانا: لااقر برای اینکه مامان بزرگ شدی میتونی یکم خوشحال بشی حداقل یه تبریک به دخترت بگو
م.ل: چیو تبریک بگم از چی باید خوشحال بشم از اینکه رفتی زیر خواب یه پسر خر پول شدی که مادر پدرش حتی آدم حسابت نمیکنن تازه حامله ام شدی من الان واقعا باید ذوق کنم
لیانا: مامان تو چرا همش جونگ کوک رو با خانوادش جمع میبندی اونا اصلا نه برای من و نه برای کوک مهم نیستن و همون پسر خر پولی که داری میگی کسیه که عاشقمه و منم عاشقشم و این بچه ام حاصل عشقمونه نه زیر خوابی من تو مثلا مادرمی بجای اینکه کاری کنی خوشحال بشم بدتر میزنی تو ذوقم مثلا گفتم خوشحالت کنم ولی مثل اینکه تو هیچ تغییری نمیکنی دیگه حتی بمیرمم بهت زنگ نمیزنم و نمیخوام هیچوقت ببینمت خداحافظ برای همیشه
لیانا گوشی رو با عصبانیت قطع کرد و به گوشه ای پرتش کرد
لیانا: واقعا نمیفهمم چرا انقدر بد اخلاق شده اون اینجوری نبود اون مادری نیست که منو بزرگ کرده
اون شروع کرد به گریه کردن اون مادرش رو دوست داشت ولی مادرش بعد از آشنا شدنش با جونگ کوک تغییر کرد خیلیم تغییر کرد و اون نمیدونست چرا و هرچقدرم چند سال پیش از مادرش پرسید اون جوابی بهش نداد و باهاش ارتباطش رو قطع کرد و فقط هر از گاهی بهش زنگ میزد اون هرچقدرم بد بود ولی باز مادرش بود و اون بهش وابسته بود و دوستش داشت
کپی ممنوع ❌
لیانا: جونگ کوک قول بده هیچوقت تنهام نمیزاری
جونگ کوک: برای چی باید تنهات بزارم عزیزم مطمئن باش تا آخر عمر پیشت از کنارت جُم نمیخورم
لیانا: قول بده
جونگ کوک: یعنی بهم اعتماد نداری؟!
لیانا: به تو اعتماد دارم ولی به دخترای دیگه نه
جونگ کوک: باشه پس قول میدم
جونگ کوک و لیانا قول انگشتی دادن و جونگ کوک بوسه کوتاهی به لب لیانا زد
جونگ کوک: خب بیا صبحونمونو بخوریم که دیرم شده
لیانا: باشه ولی جناب کوک باید یونیکورن منو بخریا
جونگ کوک: چشم میخرم
جونگ کوک برای لیانا لقمه های کوچیک درست کرد و لیانا بزور خوردشون بعد از تموم شدن صبحونه جونگ کوک وسایل رو جمع کرد و از لیانا خداحافظی کرد و رفت
(لیانا)
بازم یه روز خسته کننده دیگه امروز چیکار کنم من هوففف بزار زنگ بزنم مامانم بهش خبر بارداریمو بدم شاید از اینکه داره نوه دار میشه خوشحال بشه البته بعید میدونم
لیانا: الو مامان سلام
م.ل: الیک سلام چه عجب یادت اومد یه مادریم داشتی
لیانا: خب خودت گفتی زیاد بهت زنگ نزنم
م.ل: حالا چیکارم داری؟
لیانا: مامان من باردارم
م.ل: خب چشمت روشن من چیکار کنم
لیانا: لااقر برای اینکه مامان بزرگ شدی میتونی یکم خوشحال بشی حداقل یه تبریک به دخترت بگو
م.ل: چیو تبریک بگم از چی باید خوشحال بشم از اینکه رفتی زیر خواب یه پسر خر پول شدی که مادر پدرش حتی آدم حسابت نمیکنن تازه حامله ام شدی من الان واقعا باید ذوق کنم
لیانا: مامان تو چرا همش جونگ کوک رو با خانوادش جمع میبندی اونا اصلا نه برای من و نه برای کوک مهم نیستن و همون پسر خر پولی که داری میگی کسیه که عاشقمه و منم عاشقشم و این بچه ام حاصل عشقمونه نه زیر خوابی من تو مثلا مادرمی بجای اینکه کاری کنی خوشحال بشم بدتر میزنی تو ذوقم مثلا گفتم خوشحالت کنم ولی مثل اینکه تو هیچ تغییری نمیکنی دیگه حتی بمیرمم بهت زنگ نمیزنم و نمیخوام هیچوقت ببینمت خداحافظ برای همیشه
لیانا گوشی رو با عصبانیت قطع کرد و به گوشه ای پرتش کرد
لیانا: واقعا نمیفهمم چرا انقدر بد اخلاق شده اون اینجوری نبود اون مادری نیست که منو بزرگ کرده
اون شروع کرد به گریه کردن اون مادرش رو دوست داشت ولی مادرش بعد از آشنا شدنش با جونگ کوک تغییر کرد خیلیم تغییر کرد و اون نمیدونست چرا و هرچقدرم چند سال پیش از مادرش پرسید اون جوابی بهش نداد و باهاش ارتباطش رو قطع کرد و فقط هر از گاهی بهش زنگ میزد اون هرچقدرم بد بود ولی باز مادرش بود و اون بهش وابسته بود و دوستش داشت
کپی ممنوع ❌
۵۴.۱k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.