🖤پادشاه من🖤 پارت ۶۸

از زبان ا.ت:
رفتم داخل اتاق آنیا تا منو دید پرید بغلم و گفت :

آنیا : مامانی دلم برات تنگ شده بوددد😭
ا.ت: من همینطور😋
آنیا : مامان دیگه تنهام نزار باشعععع🥺
ا.ت: نه دیگه تنهات نمیزارم😚
آنیا : مامان چرا این لباسو پوشیدی؟ 🙁
ا.ت: هان، همینطوری خب من دیگه برم😀
کوک : نه وایسا😌
ا.ت: یا جد بنگتن اینجا چیکار میکنی؟ 😐
کوک: میخوام حقیقتو به آنیا بگیم 😏
ا.ت: خب، باشه ببین آنیا میخوام یه چیزیو بهت بگم بابای تو عمو جونگکوکه
آنیا : واقعا؟😳
کوک : آره


آنیا گریش گرفت رفت بغل کوک یعنی دوس داشتم یه زندگی عادی داشته باشم ولی مگه میشد تنهاشون گذاشتم و رفتم سره کارا همه ی خدمتکارا یه جوری منو نگاه میکردن انگار تا الان آدم ندیدن. فقط منتظر بودم یکیشون یه چی بهم بگه تا خاندانشو بیارم جلو چشاش


از زبان کوک:
آنیا وقتی فهمید من باباشم گریش گرفت ولی ا.ت خیلی بی تفاوت رفت . بعدش آنیا به من گفت:

آنیا : بابا میدونی چقدر منو مسخره میکردن که بابا ندارم
کوک: از الان به بعد داری
آنیا : خوشحالم که الان دیگه بابا دارم
کوک: منم خوشحالم که بابای توعم
آنیا : میشه امشب پیشت بخوابم بابا
کوک : باشه عزیزم

( بچه ها بیاین پیوی بهم یه ایده واسه فیک بدین هیچی به ذهنم نمیرسه )