دو پارتی جیسونگ«وقتی مریضی و تب میکنی»p1
ویو ا.ت : «سرفه» هان آخه تو کجایی «با صدای گرفته»
بزارید از اولش براتون بگم الان تقریبا یک هفته است که هان بخاطر اینکه سرش شلوغ بود خونه نیومده دلم خیلی براش تنگ شده ديروز ظهر بود که احساس کردم توانم رو از دست دادم اُفتادم حالم اصلا خوب نیست دمای بدنم به قدری بالا رفته که حتی نمیشه تصورش کرد تنها چیزی که الان بهش نیاز دارم هان «سرفه» از زیر پتو بیرون اومدم با خودم گفتم : «نه نه اینطوری نمیشه باید قرص بخورم» تموم توانم رو جمع کردم با کمک دیوار و میز و... هر اشیاء دیگه ای که توی خونه بود به بدبختی خودم رو به آشپزخانه رسوندم و قرص خوردم وااااااااااااااااای خدا دوباره باید این همه راه رو بر می گشتم توی اتاق نه نمی تونم همین جا روی مبل دراز می کشم به محض اینکه به مبل رسیدم خودم رو رها کردم و روی مبل ولو شدم اما همین که نشستم صدای زنگ در بلند شد و صدای قشنگ و لطیفی که از پشتش می گفت : «بیبی منم درو باز کن. بیبی؟» با شنیدن صدای عشق زندگیم تقریبا نصب توانم رو به دست اووردم اما نه کافی نبود چهار دست و پا خودم رو به در رسوندم و با دستای لرزونم دست گیره ی در رو پایین کشیدم...» ویو هان : یک هفته بود که ا.تی رو ندیده بودم اینقدر سرم شلوغ بود که حتی وقت نکردم بهش زنگ بزنم اما حالا می خوام از دلش در بیارم سوئیچ ماشین رو برداشتم و سر راه براش گل های مورد علاقه اش رو گرفتم و بعد از 10 مین به خونه رسیدم و زنگ زدم چند بار ا.ت رو صدا زدم اما جواب نداد کم کم داشتم نگران می شدم که یهو...
بزارید از اولش براتون بگم الان تقریبا یک هفته است که هان بخاطر اینکه سرش شلوغ بود خونه نیومده دلم خیلی براش تنگ شده ديروز ظهر بود که احساس کردم توانم رو از دست دادم اُفتادم حالم اصلا خوب نیست دمای بدنم به قدری بالا رفته که حتی نمیشه تصورش کرد تنها چیزی که الان بهش نیاز دارم هان «سرفه» از زیر پتو بیرون اومدم با خودم گفتم : «نه نه اینطوری نمیشه باید قرص بخورم» تموم توانم رو جمع کردم با کمک دیوار و میز و... هر اشیاء دیگه ای که توی خونه بود به بدبختی خودم رو به آشپزخانه رسوندم و قرص خوردم وااااااااااااااااای خدا دوباره باید این همه راه رو بر می گشتم توی اتاق نه نمی تونم همین جا روی مبل دراز می کشم به محض اینکه به مبل رسیدم خودم رو رها کردم و روی مبل ولو شدم اما همین که نشستم صدای زنگ در بلند شد و صدای قشنگ و لطیفی که از پشتش می گفت : «بیبی منم درو باز کن. بیبی؟» با شنیدن صدای عشق زندگیم تقریبا نصب توانم رو به دست اووردم اما نه کافی نبود چهار دست و پا خودم رو به در رسوندم و با دستای لرزونم دست گیره ی در رو پایین کشیدم...» ویو هان : یک هفته بود که ا.تی رو ندیده بودم اینقدر سرم شلوغ بود که حتی وقت نکردم بهش زنگ بزنم اما حالا می خوام از دلش در بیارم سوئیچ ماشین رو برداشتم و سر راه براش گل های مورد علاقه اش رو گرفتم و بعد از 10 مین به خونه رسیدم و زنگ زدم چند بار ا.ت رو صدا زدم اما جواب نداد کم کم داشتم نگران می شدم که یهو...
۱.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.