"پشیمونم"p7
این دفعه با دوتا کف دستام یه فشاری به سینش دادم که بلاخره دیگه مانعم نشد ؛ پاشدم و چند قدم رفتم عقب یکی از دستامو از رو کلافگی گذاشتم رو پیشونیم.
چشاشو بسته بود ، اصلا تو حال خودش نبود .. رفتم کفشاشو از پاش در اوردم و پاهاشو رو تخت تنطیم کردم و روش پتو رو کشیدم .. رفتم عقب و یه نگاه تأسف باری بهش کردم.
_ببین جونگکوک بزرگ به کجا رسیده.(زیر لبی)
رفتم رو تخت سوهی دراز کشیدم و ساعد دستمو گذاشتم رو پیشونیم و به سقف بالا سرم خیره شدم.
_نکنه منو شناخته که هعی میگه پشیمونم!؟(زیر لبی)
_نه نه امکان نداره!
سرمو تکون دادم به دو طرف تا این افکار مسخره از سرم بپره ، گوشیمو روشن کردم عکس داهی که روی پس زمینم بود باعث شد همونطوری به گوشیم خیره شم .. برگشتم طرف جونگکوک به چهرش نگاهمو وصل کردم
_چی میشد کمکم میکردی؟(زیر لبی)
غم منو محاصره کرد که صفحه گوشیمو خاموش کردم و گذاشتمش رو میز ، اشک گوشه چشامو پاک کردم و به طرف مخالف جونگکوک قلط خوردم تا چشم بهش نیوفته.
صبح
نور افتاد داشت میخورد به صورتم ، و یه چیزی داشت قلقلکم میداد مثل اینکه نفس کسی بهم بخوره .. چشامو باز کردم دیدم جونگکوک کنارم خوابیده رو تخت .. فاصله صورتمون چند سانتی بیشتر نبود ، غرق صورت خوابالوش شده بودم که یهو به خودم اومدم و با یه لقد از رو تخت انداختمش پایین.
یه تکونی به خودش داد و رو زمین نشست و دستی به صورتش کشید ، با حرصی که تو چشماش داشت بهم خیره شد.
_چته وحشی؟..چرا گاز میگیری؟
_بی ترییت(زیر لبی)
_آقای جئون شما اینجا چیکار میکنید؟
یه نگاهی به اتاق و دور بر کرد ، با تعجب برگشت سمتم
_من اینجا چیکار میکنم؟
۳ ۴ روز بعد
_سوهی من باید برم مامانمو ببینم .. میتونی همین امروز رو بدون من هندل کنی؟
برگشت سمتم و با لبخند همیشگیش رومو زمین ننداخت
کلید انداختم و وارد خونه شدم ، خدمتکار اومد سمتم و یه تعظیمی کرد
_مادر کجاست؟
به طرف اتاقش اشاره کرد که گوشیمو گذاشتم رو میز و رفتم سمت اتاق .. یه تقه ای به در زدم و آروم در رو باز کردم.
داخل شدم و آروم صداش کردم مامان.
جوابی ازش نشنیدم که دوباره صداش کردم .. نخیر! هیچ جوابی نمی اومد درست مثل دفعهی قبل ، و صدها دفعهی قبلش.
اروم رفتم رو تخت کنارش نشستم.
_مامان منم ناهی!
اصلا بهم اهمیت نمیداد ، نباید مامان منو این مدلی ول میکرد .. از همون موقعه ای که داهی رو از دست دادیم دیگه مادری کردن رو برای من گذاشت کنار!
من اون موقعه سن خاصی رو نداشتم و بهش نیاز داشتم .. سرمو انداختم پایین و به روزگارم افسوس میخوردم.
با وجود این به نظر ناهی ، این فقط زندگی یک دختر بچه نبود!
_ولی منم دخترتم..
یعنی تهه دلم میخواستم این زن به من اهمیت بده؟
از سرجام پاشدم و و یکم رفتم عقب و نگاهی که همیشه توش حسرت داشت رو تحویل مامان دادم ، رفتم سمت قاب عکس داهی و تو دستم گرفتمش.
_باور کن منم حال خوبی ندارم!
_فرشتهی کوچولیه ابجیش.
نفهمیدم که اشکام صورتمو پر کرد که رفتم سمت در که نگاه سنگین مامانمو رو خودم حس کردم ، اهمیتی ندادم و خارج شدم.
_خوبه حداقل بهم نگاهو میکنی..(زیر لبی)
چشاشو بسته بود ، اصلا تو حال خودش نبود .. رفتم کفشاشو از پاش در اوردم و پاهاشو رو تخت تنطیم کردم و روش پتو رو کشیدم .. رفتم عقب و یه نگاه تأسف باری بهش کردم.
_ببین جونگکوک بزرگ به کجا رسیده.(زیر لبی)
رفتم رو تخت سوهی دراز کشیدم و ساعد دستمو گذاشتم رو پیشونیم و به سقف بالا سرم خیره شدم.
_نکنه منو شناخته که هعی میگه پشیمونم!؟(زیر لبی)
_نه نه امکان نداره!
سرمو تکون دادم به دو طرف تا این افکار مسخره از سرم بپره ، گوشیمو روشن کردم عکس داهی که روی پس زمینم بود باعث شد همونطوری به گوشیم خیره شم .. برگشتم طرف جونگکوک به چهرش نگاهمو وصل کردم
_چی میشد کمکم میکردی؟(زیر لبی)
غم منو محاصره کرد که صفحه گوشیمو خاموش کردم و گذاشتمش رو میز ، اشک گوشه چشامو پاک کردم و به طرف مخالف جونگکوک قلط خوردم تا چشم بهش نیوفته.
صبح
نور افتاد داشت میخورد به صورتم ، و یه چیزی داشت قلقلکم میداد مثل اینکه نفس کسی بهم بخوره .. چشامو باز کردم دیدم جونگکوک کنارم خوابیده رو تخت .. فاصله صورتمون چند سانتی بیشتر نبود ، غرق صورت خوابالوش شده بودم که یهو به خودم اومدم و با یه لقد از رو تخت انداختمش پایین.
یه تکونی به خودش داد و رو زمین نشست و دستی به صورتش کشید ، با حرصی که تو چشماش داشت بهم خیره شد.
_چته وحشی؟..چرا گاز میگیری؟
_بی ترییت(زیر لبی)
_آقای جئون شما اینجا چیکار میکنید؟
یه نگاهی به اتاق و دور بر کرد ، با تعجب برگشت سمتم
_من اینجا چیکار میکنم؟
۳ ۴ روز بعد
_سوهی من باید برم مامانمو ببینم .. میتونی همین امروز رو بدون من هندل کنی؟
برگشت سمتم و با لبخند همیشگیش رومو زمین ننداخت
کلید انداختم و وارد خونه شدم ، خدمتکار اومد سمتم و یه تعظیمی کرد
_مادر کجاست؟
به طرف اتاقش اشاره کرد که گوشیمو گذاشتم رو میز و رفتم سمت اتاق .. یه تقه ای به در زدم و آروم در رو باز کردم.
داخل شدم و آروم صداش کردم مامان.
جوابی ازش نشنیدم که دوباره صداش کردم .. نخیر! هیچ جوابی نمی اومد درست مثل دفعهی قبل ، و صدها دفعهی قبلش.
اروم رفتم رو تخت کنارش نشستم.
_مامان منم ناهی!
اصلا بهم اهمیت نمیداد ، نباید مامان منو این مدلی ول میکرد .. از همون موقعه ای که داهی رو از دست دادیم دیگه مادری کردن رو برای من گذاشت کنار!
من اون موقعه سن خاصی رو نداشتم و بهش نیاز داشتم .. سرمو انداختم پایین و به روزگارم افسوس میخوردم.
با وجود این به نظر ناهی ، این فقط زندگی یک دختر بچه نبود!
_ولی منم دخترتم..
یعنی تهه دلم میخواستم این زن به من اهمیت بده؟
از سرجام پاشدم و و یکم رفتم عقب و نگاهی که همیشه توش حسرت داشت رو تحویل مامان دادم ، رفتم سمت قاب عکس داهی و تو دستم گرفتمش.
_باور کن منم حال خوبی ندارم!
_فرشتهی کوچولیه ابجیش.
نفهمیدم که اشکام صورتمو پر کرد که رفتم سمت در که نگاه سنگین مامانمو رو خودم حس کردم ، اهمیتی ندادم و خارج شدم.
_خوبه حداقل بهم نگاهو میکنی..(زیر لبی)
۱۱.۳k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.