رمان ارباب من پارت: ۶
از جام پاشدم و به سمت در رفتم، لگدی بهش زدم و با صدای بلند گفتم:
_ اشکان؟ من که میدونم اینا همش شوخیه، داری اون شوخیه هفته پیشم رو جبران میکنی آره؟
گوشم رو به در چسبوندم اما دریغ از حتی صدای یه گنجشک!
دوباره ضربه ای به در زدم و گفتم:
_ بخدا شوخیِ قشنگی نیست چون کم کم دارم میترسم
چندتا مشت محکم هم زدم که چون در آهنی بود دستم درد گرفت اما کوتاه نیومدم و این بار با صدای بلند تر گفتم:
_ کسی اینجا نیست؟ آهای؟ تو روخدا بسه، اگه دارید شوخی میکنید بسه!
اما واقعا هیچ صدایی از اون طرف نمیومد و همین من رو میترسوند!
برگشتم و با ترس به اتاق کوچیک نگاه کردم و گفتم:
_ حتی انباری خونه ی ما هم انقدر داغون نیست که این اتاق داغونه!
یه صندلی قدیمی زنگ زده سمت چپ اتاق بود و هیچ چیز دیگه ای اونجا وجود نداشت!
دیوارهاش نمناک بود و هیچ پنجره ای برای ورود نور نداشت!
تنها چیزی که کمی باعث روشن شدن اتاق میشد، در بود که نور از اطرافش به داخل تابیده میشد اما باز هم کافی نبود و حتی اتاق رو ترسناکتر کرده بود!
همونجا پشت در نشستم و به اشکام اجازه فرو ریختن دادم، اتاق ترسناک با چشمهای تار و پر از اشکم ترسناکتر به نظر میرسید.
از بچگی همیشه ترس از تنهایی و تاریکی داشتم و هیچوقت تو یه همچین محیطی قرار نگرفته بودم، اشکام تبدیل به هق هق شد و زمزمه کردم:
_ اشکان که میگفت نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره! پس چرا الان من تک و تنها تو این اتاق تاریک نشستم آخه؟
کم کم داشت باورم میشد که واقعا گول خوردم و الان تو این دردسر افتادم!
برام سخت بود بخوام قبول کنم که همه حرفها و قول و قرارا و ابرازعلاقه های اشکان الکی بوده و داشته گولم میزده!
خیلی سخته بفهمی کسی که واقعا از ته قلبت عاشقش بودی اینجوری ازت سوء استفاده کرده و به وضع انداختت...
با شنیدن صدای غرشی سریع از جا پاشدم و به اطراف نگاه کردم و با ترس گفتم:
_ توهم زدی، هیچکس جز تو توی این اتاق نیست سپیده، نترس...
اما قبل از اینکه بخوام باور کنم که توهم بوده یه سگ سیاه که قلاده ای به گردنش بسته شده بود از ته اتاق که کاملاً تاریک بود به سمتم اومد و همین باعث شد من قالب تهی کنم...
_ اشکان؟ من که میدونم اینا همش شوخیه، داری اون شوخیه هفته پیشم رو جبران میکنی آره؟
گوشم رو به در چسبوندم اما دریغ از حتی صدای یه گنجشک!
دوباره ضربه ای به در زدم و گفتم:
_ بخدا شوخیِ قشنگی نیست چون کم کم دارم میترسم
چندتا مشت محکم هم زدم که چون در آهنی بود دستم درد گرفت اما کوتاه نیومدم و این بار با صدای بلند تر گفتم:
_ کسی اینجا نیست؟ آهای؟ تو روخدا بسه، اگه دارید شوخی میکنید بسه!
اما واقعا هیچ صدایی از اون طرف نمیومد و همین من رو میترسوند!
برگشتم و با ترس به اتاق کوچیک نگاه کردم و گفتم:
_ حتی انباری خونه ی ما هم انقدر داغون نیست که این اتاق داغونه!
یه صندلی قدیمی زنگ زده سمت چپ اتاق بود و هیچ چیز دیگه ای اونجا وجود نداشت!
دیوارهاش نمناک بود و هیچ پنجره ای برای ورود نور نداشت!
تنها چیزی که کمی باعث روشن شدن اتاق میشد، در بود که نور از اطرافش به داخل تابیده میشد اما باز هم کافی نبود و حتی اتاق رو ترسناکتر کرده بود!
همونجا پشت در نشستم و به اشکام اجازه فرو ریختن دادم، اتاق ترسناک با چشمهای تار و پر از اشکم ترسناکتر به نظر میرسید.
از بچگی همیشه ترس از تنهایی و تاریکی داشتم و هیچوقت تو یه همچین محیطی قرار نگرفته بودم، اشکام تبدیل به هق هق شد و زمزمه کردم:
_ اشکان که میگفت نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره! پس چرا الان من تک و تنها تو این اتاق تاریک نشستم آخه؟
کم کم داشت باورم میشد که واقعا گول خوردم و الان تو این دردسر افتادم!
برام سخت بود بخوام قبول کنم که همه حرفها و قول و قرارا و ابرازعلاقه های اشکان الکی بوده و داشته گولم میزده!
خیلی سخته بفهمی کسی که واقعا از ته قلبت عاشقش بودی اینجوری ازت سوء استفاده کرده و به وضع انداختت...
با شنیدن صدای غرشی سریع از جا پاشدم و به اطراف نگاه کردم و با ترس گفتم:
_ توهم زدی، هیچکس جز تو توی این اتاق نیست سپیده، نترس...
اما قبل از اینکه بخوام باور کنم که توهم بوده یه سگ سیاه که قلاده ای به گردنش بسته شده بود از ته اتاق که کاملاً تاریک بود به سمتم اومد و همین باعث شد من قالب تهی کنم...
۸.۲k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.