پارت۲۴
آیرا دیگه تاقتش تاق شد و شروع کرد به سوال پیچ کردن، چیشده چته، چرا اینجوری ی، چرا گریه کردی، نکنه..... کلی سوال، ازش خواستم فعلا دست از سرم برداره ولی مگه همچین آدمی بود که با این حرفا آروم بگیره جواب نداد و پیگیر تر از لحظه قبل سوال کرد. ماجرا رو خیلی خلاصه گفتم براش، کرک و پر براش نمونده بود از تو چشماش قربون صدقه هاش ریختن تو حلقش و بوسیدن و بغلم کرد همش دلداریم میداد و کنارم بود سعی کرد کمکم کنه که یکم برم رو تخت و دراز بکشم کشون کشون رفتم رو تخت و چشمامو بستم، نفهمیدم کی خوابم برد و بدون توجه به هیچ موضوعی به خواب عمیق فرو رفتم. کاش میشد این خواب و مرگ یکی میبود،
۷۶۹
۱۰ دی ۱۴۰۳