رمان عشق کوچولو پارت ۱
چویا : ما برای خواستگاری اومدین
مادر دختر : اومدی دختر منو بگیری
دازای : نه بابا این اگه عرضه داشت می یومد خواستگاری من
چویا : اون غار و ببند دازای
مادر دختر : وای اقا (منظور از اقا همون چویاست) شما چقدر بی ادب و بد دهنی من دختر مو به تو نمیدم
دازای : از خدا تم باشه تیپ به این خوبی قد به این بلندی به این خوشتیپی
مادر دختر : والا ما قدی از این اقا نمیبینیم
چویا : هر دوتا تون خفه شین من که نیومدم خواستگاری دختر شما این نفله اومده
دازای : نفله منظورش منم
مادر دختر زنگ میزنه پلیس میان هر دوتا شون و جمع میکنن میبزن بازداشتگاه
پلیس : شما دوتا چرا مزاحم خانم شدید
چویا :ببینم تو اسکلی یه خودتو میزنی به اسکلی
پلیس : منظورت از این حرف چی بود
دازای : آقای پلیس اینو بردارید ببرید زندان
چویا : ببند دازای
پلیس : ساکت باشید ، شماره های آشنا هاتون رو بدید تا بهشون زنگ بزنم
دازای : باشه
و بعد دازای شماره ی کنیکیدا رو میده پلیس
پلیس : آقا شما نمی خوای شمار ه کسی رو بدی
دازای : آخیه این پسره بی سرپرسته الانم تازه ۵ سالش شده
چویا با مشت می کوبونه تو صورت دازای بعد پلیس جداشون میکنه
چویا : ببین مردیکه ی عشق خودکشی اگه یه بار دیگه اینطوری بگی جمجمه تو خورد میکنم 😤😤
دازای : وای چه ترسناک 😮
در آژانس :
کنیکیدا : بله بفرمائید
پلیس: آقای کنیکیدا هستید
کنیکیدا : بله خودم هستم کاری داشتید
بعد از دو ساعت حرف زدن با تلفن آتسوشی از کنار کنیکیدا رد میشه ، بعد آتسوشی خیلی کنجکاو میشه که کنیکیدا داره با می حرف میزنه 😏
بعد که کنیکیدا تلفن رو قطع میکنه آتسوشی ازش میپرسه کنیکیدا سان چیزی شده ؟
کنیکیدا : دازای و همکار سابق شو گرفتن باید برم .....
این داستان ادامه دارد ......
لایک نمیکنی خیلی برای نوشتنش زحمت کشیدم 😌😌🍭🍭
مادر دختر : اومدی دختر منو بگیری
دازای : نه بابا این اگه عرضه داشت می یومد خواستگاری من
چویا : اون غار و ببند دازای
مادر دختر : وای اقا (منظور از اقا همون چویاست) شما چقدر بی ادب و بد دهنی من دختر مو به تو نمیدم
دازای : از خدا تم باشه تیپ به این خوبی قد به این بلندی به این خوشتیپی
مادر دختر : والا ما قدی از این اقا نمیبینیم
چویا : هر دوتا تون خفه شین من که نیومدم خواستگاری دختر شما این نفله اومده
دازای : نفله منظورش منم
مادر دختر زنگ میزنه پلیس میان هر دوتا شون و جمع میکنن میبزن بازداشتگاه
پلیس : شما دوتا چرا مزاحم خانم شدید
چویا :ببینم تو اسکلی یه خودتو میزنی به اسکلی
پلیس : منظورت از این حرف چی بود
دازای : آقای پلیس اینو بردارید ببرید زندان
چویا : ببند دازای
پلیس : ساکت باشید ، شماره های آشنا هاتون رو بدید تا بهشون زنگ بزنم
دازای : باشه
و بعد دازای شماره ی کنیکیدا رو میده پلیس
پلیس : آقا شما نمی خوای شمار ه کسی رو بدی
دازای : آخیه این پسره بی سرپرسته الانم تازه ۵ سالش شده
چویا با مشت می کوبونه تو صورت دازای بعد پلیس جداشون میکنه
چویا : ببین مردیکه ی عشق خودکشی اگه یه بار دیگه اینطوری بگی جمجمه تو خورد میکنم 😤😤
دازای : وای چه ترسناک 😮
در آژانس :
کنیکیدا : بله بفرمائید
پلیس: آقای کنیکیدا هستید
کنیکیدا : بله خودم هستم کاری داشتید
بعد از دو ساعت حرف زدن با تلفن آتسوشی از کنار کنیکیدا رد میشه ، بعد آتسوشی خیلی کنجکاو میشه که کنیکیدا داره با می حرف میزنه 😏
بعد که کنیکیدا تلفن رو قطع میکنه آتسوشی ازش میپرسه کنیکیدا سان چیزی شده ؟
کنیکیدا : دازای و همکار سابق شو گرفتن باید برم .....
این داستان ادامه دارد ......
لایک نمیکنی خیلی برای نوشتنش زحمت کشیدم 😌😌🍭🍭
۶۰۳
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.