White Rose 🤍 ¹⁶
کوک ویو]
به آچا قول داده بودم بعد از مهدکودک ببرمش پیش ات ولی نمیخواستم ات رو ببینه چون حسابی اعصابم از دستش بهم ریخته بود
سرکار از تهیونگ خداحافظی کردم و کارا رو باهاش هماهنگ کردم
از شرکت زدم بیرون و رفتم خونه تا آچا از مهدکودک برگرده
وقتی رسیدم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و با موهایی که خیس بودن رفتم یه فنجون قهوه برای خودم ریختم که خدمتکار اومد جلوم به نشونهی احترام یکم خم شد
خدمتکار: خس... خسته نباشید رئیس جئون میشه ... میشه در مورد یه چیزی باهاتون حرف بزنم؟
فنجون قهوه رو گذاشتم رو میز: چرا اینقدر نگرانی؟ آره بگو ببینم چی شده
خدمتکار: راستش ... اون روزی که پلین خانوم اومده بودن اینجا من داشتم طبقهی بالا رو تمیز میکردم متوجه شدم که رفتن توی اتاقتون و مجسمتون رو برداشتن فقط میخواستم اینو بهتون اطلاع بدم
شوکه شدم... درسته کلی به ات تهمت زدم و اخراجش کردم ولی ته دلم میدونستم یه جای کار درست نیست و ات همچین آدمی نیست
جونگکوک: باشه ممنونم که بهم اطلاع دادی نگران نباش هیچ مشکلی نیست حالا میتونی بری
خدمتکار دوباره یکم خم شد: بله ممنونم چیزی خواستید بهم بگید
و رفت از آشپزخونه بیرون
سرمو خاروندم... آی خدا یعنی به اون دختر علکی اینهمه تهمت زدم و نصف شب از خونه انداختمش بیرون ...
به آچا قول داده بودم بعد از مهدکودک ببرمش پیش ات ولی نمیخواستم ات رو ببینه چون حسابی اعصابم از دستش بهم ریخته بود
سرکار از تهیونگ خداحافظی کردم و کارا رو باهاش هماهنگ کردم
از شرکت زدم بیرون و رفتم خونه تا آچا از مهدکودک برگرده
وقتی رسیدم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و با موهایی که خیس بودن رفتم یه فنجون قهوه برای خودم ریختم که خدمتکار اومد جلوم به نشونهی احترام یکم خم شد
خدمتکار: خس... خسته نباشید رئیس جئون میشه ... میشه در مورد یه چیزی باهاتون حرف بزنم؟
فنجون قهوه رو گذاشتم رو میز: چرا اینقدر نگرانی؟ آره بگو ببینم چی شده
خدمتکار: راستش ... اون روزی که پلین خانوم اومده بودن اینجا من داشتم طبقهی بالا رو تمیز میکردم متوجه شدم که رفتن توی اتاقتون و مجسمتون رو برداشتن فقط میخواستم اینو بهتون اطلاع بدم
شوکه شدم... درسته کلی به ات تهمت زدم و اخراجش کردم ولی ته دلم میدونستم یه جای کار درست نیست و ات همچین آدمی نیست
جونگکوک: باشه ممنونم که بهم اطلاع دادی نگران نباش هیچ مشکلی نیست حالا میتونی بری
خدمتکار دوباره یکم خم شد: بله ممنونم چیزی خواستید بهم بگید
و رفت از آشپزخونه بیرون
سرمو خاروندم... آی خدا یعنی به اون دختر علکی اینهمه تهمت زدم و نصف شب از خونه انداختمش بیرون ...
۱۷.۵k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.