چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 12
*ویو رزی
و گفت:
مامانرزی: بیا بشین اینجا ببینم..
درو بستم و بع سمت مامان رفتم و روی کاناپه رو بع روییش نشستم که لب باز کرد:
مامانرزی: خب بگو ببینم چرا دست و صورتت کبوده؟
تا خواستم دهن وا کنم و یه دروغی ردیف کنم سریع وسط حرفم دوید:
مامانرزی: وای خدای من... نکنه ته روت دست بلند کرده... پس بگو چرا نیومد داخل چون عصبانی بود بگو ببینم چه غلطی کردی.....
عام مامان از این چیزا زرنگتر بود و خیلی خوب تونسته بود همه چیزو حدس بزنه...
اما امان از اینکه من بگم کاره ته بوده اونوقت دیگه ته ولم نمیکرد و دست از سرم بر نمیداشت و میگفت تو از قصد گفتیو...
اونوقت که باید قبر خودمو میکندم..
رزی: اععع مامان... چرا نمیزاری حرف بزنم...
مامانرزی: خب بفرما بگو ببینم...
رزی: ته چرا باید روی من دست بلند کنه جرئت نداره
ذهنم: ارع جون مامانت...
بعدشم من داشتم با یونا شوخی میکردم عصبی شد دنبالم کرد منم دویدم و پام گیر کرد افتادم زمین همین...
مامان معلوم بود هنو شک داره ولی میدونست که من خیلی خلوچلم پس برا همین گفت :
مامانرزی: میدونستم پسرم اینکارا رو نمیکنه بعدشم دیونه ای که راه بع راه مردمو مسخره میکنی؟...
خوشحال اما ناراحت از اینکه تونسته بودم دروغی رو باموفقیت به مامان بگم گفتم:
رزی: ایشش انگار فقط پسرش ادمع بعدشم بجای اینکع نگران یونا باشی یکم نگران من باش
ببخشید کم شد....
حمایت فراموش نشه🌈
و گفت:
مامانرزی: بیا بشین اینجا ببینم..
درو بستم و بع سمت مامان رفتم و روی کاناپه رو بع روییش نشستم که لب باز کرد:
مامانرزی: خب بگو ببینم چرا دست و صورتت کبوده؟
تا خواستم دهن وا کنم و یه دروغی ردیف کنم سریع وسط حرفم دوید:
مامانرزی: وای خدای من... نکنه ته روت دست بلند کرده... پس بگو چرا نیومد داخل چون عصبانی بود بگو ببینم چه غلطی کردی.....
عام مامان از این چیزا زرنگتر بود و خیلی خوب تونسته بود همه چیزو حدس بزنه...
اما امان از اینکه من بگم کاره ته بوده اونوقت دیگه ته ولم نمیکرد و دست از سرم بر نمیداشت و میگفت تو از قصد گفتیو...
اونوقت که باید قبر خودمو میکندم..
رزی: اععع مامان... چرا نمیزاری حرف بزنم...
مامانرزی: خب بفرما بگو ببینم...
رزی: ته چرا باید روی من دست بلند کنه جرئت نداره
ذهنم: ارع جون مامانت...
بعدشم من داشتم با یونا شوخی میکردم عصبی شد دنبالم کرد منم دویدم و پام گیر کرد افتادم زمین همین...
مامان معلوم بود هنو شک داره ولی میدونست که من خیلی خلوچلم پس برا همین گفت :
مامانرزی: میدونستم پسرم اینکارا رو نمیکنه بعدشم دیونه ای که راه بع راه مردمو مسخره میکنی؟...
خوشحال اما ناراحت از اینکه تونسته بودم دروغی رو باموفقیت به مامان بگم گفتم:
رزی: ایشش انگار فقط پسرش ادمع بعدشم بجای اینکع نگران یونا باشی یکم نگران من باش
ببخشید کم شد....
حمایت فراموش نشه🌈
۱.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.