یک سناریوی دیگر از سوکوکو :
یک سناریوی دیگر از سوکوکو :
درست سه روز میشد که دازای همسر جوانش چویا را طی یک تصادف وحشتناک از دست داده بود ، تو این سه روز دازای به جنون رسیده بود
نه خواب داشت نه خوراک بارها خودکشی کرد و اکو اون رو از مرگ نجات داد
یک روز بارانی لب تراس رفت ، رعد برقی زد و همزمان دازای باهاش نعره ایی زد و گفت :" چویا ! کجایی "
بعد دستش را روی قلبش گذاشت و بار دیگر فریاد زد :" قلبم دیگه نمیزنه، دارم میمیرم چویا ، میمیرم که فقط یکبار دیگه تو رو بغل کنم ، بوست کنم، بوت کنم !
بعد گفت :" خدای اسمونا فقط یکبار دیگه چویام رو ببینم همه چیزم رو میدم تا دوباره اون رو ببینم !"
رعد و برق شدید دیگر بارید و صدای از آسمان گفت :" چویا به تو بر میگرده اما بهایی که قراره بدی خیلی سخته !"
دازای با چشمان اشکی گفت:" اصلا جونمو بگیرین مهم نیست فقط چویا باشه !"
رعد و برق دیگری زد و دازای بیهوش شد ، وقتی بهوش اومد نوازش دست کوچک و نرمی را روی گونه هایش حس کرد
آرام چشمانش را باز کرد و با چیزی که دید چشمانش گرد شد ، او که را می دید ؟
همسرش چویا نبود؟ کسی که مقابلش بود کوچکی های چویا بود ؟
این بار صدم بود که از چویا کوچولو سوال میپرسید و او جوابی نمیداد فقط با خنده هایش شیرین بازی در مي آورد خودش را برای دازای لوس میکرد
دازای او را سفت در آغوش فشرد و گفت :" تو فقط باش ! خودم بزرگت میکنم به کوچولو بودنتم راضیم عشق من !"
چویا کوچولو خنده شیرینی کرد و گفت :" دوست دالم دازای !"
دازای که دلش برای او ضعف رفت لپ او را گاز گرفت و گفت :" من عاشقتم عسلل!"
روز ها بود که چویا شیرین زبانی هایش دوباره دازای را به زندگی برگردانده بود گویی هر نفسی که میکشید به چویا بستگی داشت
اما دازای خبر از حقیقت تلخ نداشت ، به کلی یادش رفت که قرار است بهایی بزرگ بپردازد
در یک شب وقتی با چویا در حال تماشای تلوزیون بود گوشی اش زنگ خورد ، اعضای آژانس خبر مرگ موری سان رو بهش دادن
یادش نمی آمد آن شب چطور غمی را کشید و چطوری گریه های از روی ترس چویا را ساکت کرد
اما مدت کمی از مرگ او نگذشت که خبر مرگ بقیه دوستانش را هم شنید
دازای دیگر نابود شد ، درست تو یک شب بارانی به خدای آسمان گفت :" این بود بهایی که باید بپردازم ؟ مرگ تک تک عزیزانم زجر کشیدنم"
خدای آسمان ها گفت :" اگه میخوای بیشتر از این بهایی نپردازی باید جون چویا رو بگیری "
دازای بغضش را قورت داد و با صدای لرزیده گفت :" نه ! مننمیتونم نه !"
خدای آسمان ها گفت :" خودت میدونی در این صورت قاتل دوستات میشه "!
دازای نعره زد و گفت :" نه !"
دازای آن شب با چشمانی قرمز و کمری شکسته پیش چویا رفت ، چویا کوچولو که همیشه سرحال و شوخ بود
وقتی دازای را دید متوجه حالش شد و جدی سرجایش نشست.
ادامه. دارد.
درست سه روز میشد که دازای همسر جوانش چویا را طی یک تصادف وحشتناک از دست داده بود ، تو این سه روز دازای به جنون رسیده بود
نه خواب داشت نه خوراک بارها خودکشی کرد و اکو اون رو از مرگ نجات داد
یک روز بارانی لب تراس رفت ، رعد برقی زد و همزمان دازای باهاش نعره ایی زد و گفت :" چویا ! کجایی "
بعد دستش را روی قلبش گذاشت و بار دیگر فریاد زد :" قلبم دیگه نمیزنه، دارم میمیرم چویا ، میمیرم که فقط یکبار دیگه تو رو بغل کنم ، بوست کنم، بوت کنم !
بعد گفت :" خدای اسمونا فقط یکبار دیگه چویام رو ببینم همه چیزم رو میدم تا دوباره اون رو ببینم !"
رعد و برق شدید دیگر بارید و صدای از آسمان گفت :" چویا به تو بر میگرده اما بهایی که قراره بدی خیلی سخته !"
دازای با چشمان اشکی گفت:" اصلا جونمو بگیرین مهم نیست فقط چویا باشه !"
رعد و برق دیگری زد و دازای بیهوش شد ، وقتی بهوش اومد نوازش دست کوچک و نرمی را روی گونه هایش حس کرد
آرام چشمانش را باز کرد و با چیزی که دید چشمانش گرد شد ، او که را می دید ؟
همسرش چویا نبود؟ کسی که مقابلش بود کوچکی های چویا بود ؟
این بار صدم بود که از چویا کوچولو سوال میپرسید و او جوابی نمیداد فقط با خنده هایش شیرین بازی در مي آورد خودش را برای دازای لوس میکرد
دازای او را سفت در آغوش فشرد و گفت :" تو فقط باش ! خودم بزرگت میکنم به کوچولو بودنتم راضیم عشق من !"
چویا کوچولو خنده شیرینی کرد و گفت :" دوست دالم دازای !"
دازای که دلش برای او ضعف رفت لپ او را گاز گرفت و گفت :" من عاشقتم عسلل!"
روز ها بود که چویا شیرین زبانی هایش دوباره دازای را به زندگی برگردانده بود گویی هر نفسی که میکشید به چویا بستگی داشت
اما دازای خبر از حقیقت تلخ نداشت ، به کلی یادش رفت که قرار است بهایی بزرگ بپردازد
در یک شب وقتی با چویا در حال تماشای تلوزیون بود گوشی اش زنگ خورد ، اعضای آژانس خبر مرگ موری سان رو بهش دادن
یادش نمی آمد آن شب چطور غمی را کشید و چطوری گریه های از روی ترس چویا را ساکت کرد
اما مدت کمی از مرگ او نگذشت که خبر مرگ بقیه دوستانش را هم شنید
دازای دیگر نابود شد ، درست تو یک شب بارانی به خدای آسمان گفت :" این بود بهایی که باید بپردازم ؟ مرگ تک تک عزیزانم زجر کشیدنم"
خدای آسمان ها گفت :" اگه میخوای بیشتر از این بهایی نپردازی باید جون چویا رو بگیری "
دازای بغضش را قورت داد و با صدای لرزیده گفت :" نه ! مننمیتونم نه !"
خدای آسمان ها گفت :" خودت میدونی در این صورت قاتل دوستات میشه "!
دازای نعره زد و گفت :" نه !"
دازای آن شب با چشمانی قرمز و کمری شکسته پیش چویا رفت ، چویا کوچولو که همیشه سرحال و شوخ بود
وقتی دازای را دید متوجه حالش شد و جدی سرجایش نشست.
ادامه. دارد.
۴.۹k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.