پادشاه سنگ دل من پارت 25
که میسو اومد تو اتاق و روی تخت دراز کشید منتظر بود تا کوکم پیشش دراز بکشه اما کوک بدون اینکه ب میسو نگاه کنه با لحن سردی گفت
کوک: پس اینجا اتاق توعه و اتاق من اتاق بغلی تا خودم ازت نخواستم وارد اتاق من نشو (سرد)
نزدیک در شده بود ک با صدای میسو متوقف شد
میسو: حتی اگه از من خوشت نمیاد هم باید با من بخوابی چون ولیعهد آینده رو من ب دنیا میارم
کوک: بچه ای که تو ب دنیا بیاری هیچوقت بچه ی من نیست
میسو: فکر میکنی اون دختره بر میگرده... نه
کوک: میدونم بر نمیگرده ولی مقصرش تویی تو
واز اتاق اومد بیرون بغض گلوشو چنگ میزد رفت تو اتاقش جعبه ی روی میزو برداشت درشو باز کرد توش ی گردنبند بود اونو قرار بود ب ات بده روزی که قبول کنه باهاش ازدواج کنه اما دیگه هیچ وقت نمیتونه حتی اونو ببینه ی قطره اشک از چشمش سر خورد دلش برای ات تنگ شده بود
کش موی ات رو از توی کشوش دراورد اونو وقتی مست بود از ات گرفته بود بوش کرد موهای ات همیشه بوی توت فرنگی میداد
ویو ات
از اتاق اون وو اومدم بیرون ب سالن اصلی رو برنداز کردم چنتا از خدمتکارا داشتن پچ پچ میکردن
از وقتی اومدم اینجا حس شنوایی پنج برابر شده
خدمتکار 1:این همون دختر جدیدس از چنتا از نگهبانا پرسیدم انگار هنوز نیومده دعوا کرده
خدمتکار 2:منم شنیدم داشته نگهبان شخصی پادشاه رو داشته خفه میکردم
لونا: بابا همه اینا چاخانه نهایتا بهش ی سیلی زده
خدمتکار 2:بابا اونجاس داره نفس نفس میزنه
خدمتکار 1:لونا راست میگه فکر نکنم
ی نگهبان اومد سمتشون
نگهبان: شایعه ها واقعیه بابا چانیول نفسش هنوز بالا نیومده
ات: وای چقدر حرف میزنید
لونا: تو حرفای مارو گوش میدادی
و ب ات سیلی زد
گوشه ی لب ات پاره شد یکی از نگهبانا خواست ب لونا حمله کنه
ات: ی لحظه
برگشت سمت لونا
و پرتش کرد تو دیوار
قدرت اون در برابر نصف قدرت اونم نبود
تغریبا داشت میکشتش ک یهو
کوک: پس اینجا اتاق توعه و اتاق من اتاق بغلی تا خودم ازت نخواستم وارد اتاق من نشو (سرد)
نزدیک در شده بود ک با صدای میسو متوقف شد
میسو: حتی اگه از من خوشت نمیاد هم باید با من بخوابی چون ولیعهد آینده رو من ب دنیا میارم
کوک: بچه ای که تو ب دنیا بیاری هیچوقت بچه ی من نیست
میسو: فکر میکنی اون دختره بر میگرده... نه
کوک: میدونم بر نمیگرده ولی مقصرش تویی تو
واز اتاق اومد بیرون بغض گلوشو چنگ میزد رفت تو اتاقش جعبه ی روی میزو برداشت درشو باز کرد توش ی گردنبند بود اونو قرار بود ب ات بده روزی که قبول کنه باهاش ازدواج کنه اما دیگه هیچ وقت نمیتونه حتی اونو ببینه ی قطره اشک از چشمش سر خورد دلش برای ات تنگ شده بود
کش موی ات رو از توی کشوش دراورد اونو وقتی مست بود از ات گرفته بود بوش کرد موهای ات همیشه بوی توت فرنگی میداد
ویو ات
از اتاق اون وو اومدم بیرون ب سالن اصلی رو برنداز کردم چنتا از خدمتکارا داشتن پچ پچ میکردن
از وقتی اومدم اینجا حس شنوایی پنج برابر شده
خدمتکار 1:این همون دختر جدیدس از چنتا از نگهبانا پرسیدم انگار هنوز نیومده دعوا کرده
خدمتکار 2:منم شنیدم داشته نگهبان شخصی پادشاه رو داشته خفه میکردم
لونا: بابا همه اینا چاخانه نهایتا بهش ی سیلی زده
خدمتکار 2:بابا اونجاس داره نفس نفس میزنه
خدمتکار 1:لونا راست میگه فکر نکنم
ی نگهبان اومد سمتشون
نگهبان: شایعه ها واقعیه بابا چانیول نفسش هنوز بالا نیومده
ات: وای چقدر حرف میزنید
لونا: تو حرفای مارو گوش میدادی
و ب ات سیلی زد
گوشه ی لب ات پاره شد یکی از نگهبانا خواست ب لونا حمله کنه
ات: ی لحظه
برگشت سمت لونا
و پرتش کرد تو دیوار
قدرت اون در برابر نصف قدرت اونم نبود
تغریبا داشت میکشتش ک یهو
۸.۹k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.