پارت اخر فیک:وقتی پشیمون میشه
دستمو گذاشتم پی لپم... اشکام سرازیر شده بودن... تهیونگ بدون توجه به من سمت اتاق کارش رفتو درو قفل کرد... خیلی ناراحت شدم... دستمو گذاشتم رو شکممو گفتم:مامانی چیزی نیست حتما بابا خستس... هق هقم بلند شد... یهو تهیونگ درو باز کردو بلند داد زد:
انقدر گریه نکن! اگرم میخوای گریه کنی گمشو بیرون گریه کن... صدات خیلی رومخه... از جام بلند شدمو رو به تهیونگ کردمو گفتم:
هق... باشه اقای کیم... اگه اینو میخوای هق همین الان میرم... با سرعت از پله ها بالا رفتمو کیفمو برداشتم... چنتا لباس توش کردمو گوشیمو ور داشتم... از پله ها پایین اومدمو به سمت در رفتم... درو باز کردمو محکم بستم... خیلی ترسیده بودم... همینطور ناراحتو متعجب بودم... این تهیونگ شی من نبود... یعنی انقدر خسته شده بود که اینطوری باهام رفتار کرد؟! همینحوری داشتم با سرعت از خیابون رد میشدم که یه نور سفیدو دیدم که با سرعت داشت به سمت میومد...
ویو تهیونگ:در اتاق کارمو محکم بستمو روی صندلی نشتسم... صدای بسته شدن در اصلی اومد... این نشون دهنده این بود که ا.ت رفته بود... چند دقیقه چشمامو بستم تا اروم بشم...یکم گذشتو از اتاق خارج شدم... داشتم به سمت اشپز خونه میرفتم که یه چیزی نظرمو جلب کرد... یه جعبه روی میز نهار خوری بود... دورش گلو شمع بود... جعبرو ور داشتمو درشو باز کردمو با دیدن چیزی که تو جعبه بود خشکم زد... یعـ... یعنی من دارم بابا میشم؟! از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد... ولی به اتفاق چند دقیقه پیش فکر کردم... لنتی من چکار کردم؟! زن باردار خودمو از خونه انداختم بیرون؟! اونم تو این ساعتو سرما؟! سریع کلید ماشینو بر داشتمو به سمت در اصلی خونه رفتم... از خونه خارج شدمو به سمت ماشینم رفتم... سوار شدم... حدود 10 دقیقه داشتم کوچه خیابونارو میگشتم ولی اثری ازش نبود... یکمی جلوتر رفتمو دیدم جمعیتی دور یه چیزی جمع شدن... امبولانسو پلیسم بودن... با تعجب به سمت اون جمعیت رفتمو با چیزی که دیدم انگار دنیا رو سرم خراب شده بود... جسم بی جون ا.ت روی زمین کنار یه عالمه خ*و*ن بود... به سمت ا. ت حرکت کردم وقتی بهش رسیدم زانوهان ناخوداگاه سست شد و به زمین افتادم... دستای ا. ت رو توی دستام گرفتمو صورت خ*ونی*ش رو نوازش کردم... نه... نه... این امکان نداره... دارم خواب میبینم نه؟! ا. تـ...تو قول دادی تنهام نزاری... منو تو الان مامان بابا شدیم... توی شکمت الان یه کوچولو داری ا. ت چرا اینکارو با من میکنی😭😭... همش تقصیر منه😭😭اگه فقط به حرفاش گوش میدادم هیچ وقت این اتفاق نمیوفتاد😭... دو نفر که انگاری پرستار بودن ا. ت رو روی برانکارد گذاشتن... پارچه سفیدی روی ا. ت کشیدن... نه... نه... ا. ت من هنوز زندس... این امکان نداره... ا. ت... لطفا ترکم نکن... با سرعت به سمت ا. ت رفتم ولی وسط راه دو نفر جلومو گرفتن... شونه هامو داشتن میکشیدنو منم تلاش میکردم که از دستشون دربرم... همونجوری بلند اسم ا. ت رو داد میزنم... جسم بی جون ا. ت رو توی امبولانس گذاشتنو ماشین به حرکت در اومد... کم کم با دور شدن انبولانسی که ا. ت توش بود صدای دادو فریادو سیعم برای بیرون رفتن از دستای اون دوتا مرد تموم شد... اون دوتا اروم گذاشتنم زمینو رفتن... من... من ا. ت رو کش*تم... من یه ق*اتل*م
فردا شب ساعت 8:34: توی خونه بودم... به هرچی نگاه میکردم یاد ا. ت میوفتادم... یهو صدای زنگ گوشیم اومد... جواب دادم... ( علامت تهیونگ+)
+الو
-الو... سلام.. جناب کیم تهیونگ؟
+بله خودم هستم
-از بیمارستان تماس میگیرم... بابت اتفاق تلخی که افتاد متسفم...
+کاری داشتید؟
-بله... راستیتش... وقتی خانم ا. ت تصادف کردن... ایشون... ایشون باردار بودن... ناخداگاه از چشمام قطرات اشک جاری شد... گوشیو قطع کردم... من از این زندگی چی میخوام؟ عشقو بچمو کش*تم... پس باید خودمم ب*میرم... به سمت اشپزخونه رفتمو جعبه قورصارو در اوردم... همه قورصارو توی دستم خالی کردمو با یه حرکت همرو قورت دادم... الان فقط با یه معجزه میتونستم زنده بمونم... به سمت مبل رفتمو دوباره خاطراتمو با ا. ت مرور کردم... حق من مردن بود... بعد از چند دقیقه احساس کردم دیگه همچی داره تموم میشه... چشمامو بستمو همچی همونجا استپ شد...( نویسنده درحال عر زدنه) دلیل اعصبانیت تهیونگم بخاطر این بود که کمپانی گفته بود باید از ا. ت جداشی از وقتی باهاش ازدواج کردی کلی هیت میگیری...
#AILI
انقدر گریه نکن! اگرم میخوای گریه کنی گمشو بیرون گریه کن... صدات خیلی رومخه... از جام بلند شدمو رو به تهیونگ کردمو گفتم:
هق... باشه اقای کیم... اگه اینو میخوای هق همین الان میرم... با سرعت از پله ها بالا رفتمو کیفمو برداشتم... چنتا لباس توش کردمو گوشیمو ور داشتم... از پله ها پایین اومدمو به سمت در رفتم... درو باز کردمو محکم بستم... خیلی ترسیده بودم... همینطور ناراحتو متعجب بودم... این تهیونگ شی من نبود... یعنی انقدر خسته شده بود که اینطوری باهام رفتار کرد؟! همینحوری داشتم با سرعت از خیابون رد میشدم که یه نور سفیدو دیدم که با سرعت داشت به سمت میومد...
ویو تهیونگ:در اتاق کارمو محکم بستمو روی صندلی نشتسم... صدای بسته شدن در اصلی اومد... این نشون دهنده این بود که ا.ت رفته بود... چند دقیقه چشمامو بستم تا اروم بشم...یکم گذشتو از اتاق خارج شدم... داشتم به سمت اشپز خونه میرفتم که یه چیزی نظرمو جلب کرد... یه جعبه روی میز نهار خوری بود... دورش گلو شمع بود... جعبرو ور داشتمو درشو باز کردمو با دیدن چیزی که تو جعبه بود خشکم زد... یعـ... یعنی من دارم بابا میشم؟! از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد... ولی به اتفاق چند دقیقه پیش فکر کردم... لنتی من چکار کردم؟! زن باردار خودمو از خونه انداختم بیرون؟! اونم تو این ساعتو سرما؟! سریع کلید ماشینو بر داشتمو به سمت در اصلی خونه رفتم... از خونه خارج شدمو به سمت ماشینم رفتم... سوار شدم... حدود 10 دقیقه داشتم کوچه خیابونارو میگشتم ولی اثری ازش نبود... یکمی جلوتر رفتمو دیدم جمعیتی دور یه چیزی جمع شدن... امبولانسو پلیسم بودن... با تعجب به سمت اون جمعیت رفتمو با چیزی که دیدم انگار دنیا رو سرم خراب شده بود... جسم بی جون ا.ت روی زمین کنار یه عالمه خ*و*ن بود... به سمت ا. ت حرکت کردم وقتی بهش رسیدم زانوهان ناخوداگاه سست شد و به زمین افتادم... دستای ا. ت رو توی دستام گرفتمو صورت خ*ونی*ش رو نوازش کردم... نه... نه... این امکان نداره... دارم خواب میبینم نه؟! ا. تـ...تو قول دادی تنهام نزاری... منو تو الان مامان بابا شدیم... توی شکمت الان یه کوچولو داری ا. ت چرا اینکارو با من میکنی😭😭... همش تقصیر منه😭😭اگه فقط به حرفاش گوش میدادم هیچ وقت این اتفاق نمیوفتاد😭... دو نفر که انگاری پرستار بودن ا. ت رو روی برانکارد گذاشتن... پارچه سفیدی روی ا. ت کشیدن... نه... نه... ا. ت من هنوز زندس... این امکان نداره... ا. ت... لطفا ترکم نکن... با سرعت به سمت ا. ت رفتم ولی وسط راه دو نفر جلومو گرفتن... شونه هامو داشتن میکشیدنو منم تلاش میکردم که از دستشون دربرم... همونجوری بلند اسم ا. ت رو داد میزنم... جسم بی جون ا. ت رو توی امبولانس گذاشتنو ماشین به حرکت در اومد... کم کم با دور شدن انبولانسی که ا. ت توش بود صدای دادو فریادو سیعم برای بیرون رفتن از دستای اون دوتا مرد تموم شد... اون دوتا اروم گذاشتنم زمینو رفتن... من... من ا. ت رو کش*تم... من یه ق*اتل*م
فردا شب ساعت 8:34: توی خونه بودم... به هرچی نگاه میکردم یاد ا. ت میوفتادم... یهو صدای زنگ گوشیم اومد... جواب دادم... ( علامت تهیونگ+)
+الو
-الو... سلام.. جناب کیم تهیونگ؟
+بله خودم هستم
-از بیمارستان تماس میگیرم... بابت اتفاق تلخی که افتاد متسفم...
+کاری داشتید؟
-بله... راستیتش... وقتی خانم ا. ت تصادف کردن... ایشون... ایشون باردار بودن... ناخداگاه از چشمام قطرات اشک جاری شد... گوشیو قطع کردم... من از این زندگی چی میخوام؟ عشقو بچمو کش*تم... پس باید خودمم ب*میرم... به سمت اشپزخونه رفتمو جعبه قورصارو در اوردم... همه قورصارو توی دستم خالی کردمو با یه حرکت همرو قورت دادم... الان فقط با یه معجزه میتونستم زنده بمونم... به سمت مبل رفتمو دوباره خاطراتمو با ا. ت مرور کردم... حق من مردن بود... بعد از چند دقیقه احساس کردم دیگه همچی داره تموم میشه... چشمامو بستمو همچی همونجا استپ شد...( نویسنده درحال عر زدنه) دلیل اعصبانیت تهیونگم بخاطر این بود که کمپانی گفته بود باید از ا. ت جداشی از وقتی باهاش ازدواج کردی کلی هیت میگیری...
#AILI
۱۷.۱k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.