آرامش دریا p²⁸
آرامش دریا p²⁸
^ویو جیمین^
از کی بود که خواب بودم تا اینکه با تیر کشیدن شکمم از خواب پریدم. رفتم پایین، فقط هوسوک و جین و سوبین اونجا بودن.
زیر دلم هی تیر میکشید.
جین: جیمین، بیدار شدی؟
جیمین: اوهوم.
هوسوک: چرا نخوابیدی؟
جیمین: نمیتونستم بخوابم!
سوبین: چرا اونوقت؟
جیمین: چون زیر دلم تیر میکشه، این لگد میزنه.
جین: بیا بشین.
جیمین: پس بقیه کجان؟
هوسوک: رفتن اطراف عمارت و چک کنن!
رفتم نشستم روی مبل.
جین: الان زنگ میزنم به نامجون بیاد تورو معاینه کنه.
جیمین: آ.آییی..آخخ
جین: چی شد؟
هوسوک: جیمین؟
سوبین: این چش شد یهو؟
جین: ش.شکمش داره تکون میخوره..بچه..بچه داره میاد.
جیمین: آییییییییی جییییییین.
^ویو نویسنده 😎^
همه توی شک بودن و جیمین هم از درد قرمز شده بود.
سوبین: ولی این که هفت ماهشه.
هوسوک: شاید زایمان زود راسه.
توی این لحظه آیون،یونگی،تهیونگ و کوک هول شده اومدن داخل عمارت.
جین: یونگی
یونگی: کم کم دارن نزدیک میشن.
هوسوک: یونگی بچت داره به دنیا میاد.
یونگی: چی؟
کوک: آخه توی این شرایط؟
تهیونگ: الان جیمین کجاس؟
جین: بردیمش بالا، سوبین پیششه.
تهیونگ: من میرم پیشش.
کوک: صبر کن منم بیام.
یونگی: تهیونگ.
تهیونگ: بله؟
یونگی: مراقب جیمین باش ( چقدر رمانتیک 🤮)
کوک: ما هواسمون هست.
توی همین لحظه آساکی (خدمتکار آیون) بدو بدو اومد.
آساکی: خانمممممممم...خانمممممم (فریاد)
آیون: چی شده؟
آساکی: حمله کردننننن....روباه ها از از در و دیوار ریختن توی عمارت.
آیون: خ.خیلی خوب باشه...به یسری از گروه ها بگو که عمارت و پوشش بدن. به یه گروه دیگه هم بگو که بیان داخل عمارت.
یونگی: مامان من جیمین چیکار کنم؟
آیون: میدونم که دوس داری موقع زایمان پیشش باشی ولی باید توهم باشی. کوک و تهیونگ هستن دیگه.
نامجون: بجنبید دیگه.
آیون: باشه باشه...حملهههههه.
*اتاق جیمین*
جیمین به تاج تخت تکیه داده بود و ناله میکرد و ریز ریز گریه میکرد.
جیمین: آیییییییی...تهیونگگگگگ....هق..هق...یونگی کجاااااااسسسسس. (جیغ).
تهیونگ: جیمین آروم باش. تو الان باید به فکر خودت و بچت باشی.
جیمین: آخه...آخه من چطوری میتونم آروم باشمممم؟...آییییییی.
کوک: جیمین تند تند فوت کن! باشه؟
جیمین: اوهوم....تهیونگ دستم و بگیررررر....من میرتسمممم.
تهیونگ: ترس نداره که..مگه بار اولته که زایمان میکنی؟ ببین این درازم تو به دنیا آووردی دیگه.
سوبین: دای من درازم؟
تهیونگ: بلی.
سوبین: بله.
جیمین: آییییییی...تهیونگ کمکم کن...تهیونگ ازت خواهش میکنم...آییییی...تهیونگگگ.
تهیونگ: من چیکار کنم؟...من هیچی از به دنیا آووردن بچه بلد نیستم. کوک یه کاری کن.
کوک: مگه من مامایی ام؟
جیمین: جیییییییغ....ترو...خدا....آی...کمکم..کن..تهیونگ... دارم ...میمیرم..آی.
تهیونگ: فقط یکم زور بزن باشه؟
جیمین: نمیتونمممممم.
*نیم ساعت بعد*
نیم ساعتی میشد که روباه ها حمله کرده بودن. خیلی شلوغ شده بود. نصف روباه ها مرده بودن. یه سری از پشت میومدن جلو. بعضی هاشون هم گروه ها رو گول میزدن و وارد عمارت میشدن و بعضی هاشون هم رفتن بالا.
جیمین هم که حالش بد بود. بچش انگار دوست نداشت که دنیا رو ببینه...چون هرچقدر که زور میزد بچه به دنیا نمیومد.
سوبین: دایی کوک.
کوک: بله؟
سوبین: روباه ها...روباه ها دم درن.
کوک: تو...تو از کجا این و فهمیدی؟
سوبین: بوی روباه میاد. خیلی هم نزدیکه.
کوک: خیلی خوب باشه. ولی به جیمین نگو.
تهیونگ: جیمین باید یکم دیگه زور بزنی سرش داره میاد بیرون.
جیمین: آی...دیگه نمیتونم...آی..فقط.. فقط..ولم نکن..تهیونگ..تهیونگ دستم و بگیر...تهیونگ..آی.
تهیونگ: جیمین....با شمارش من...زور بزن...باشه؟.یک..دو...سه..حرکت.
جیمین: آییییییی...تهیوووونگ..آخخخ...آی..آی..واییی.
تهیونگ: خوبه خوبه ادامه بده.
جیمین: جییییییغ.
و اتاق پر شد از سر و صدای بچه.
کوک: جی...جیمین تو تونستی...بچه به دنیا اومد...یوهوووو.
بوم بوم بوم
سوبین: اومدن...
ادامه دارد...
^ویو جیمین^
از کی بود که خواب بودم تا اینکه با تیر کشیدن شکمم از خواب پریدم. رفتم پایین، فقط هوسوک و جین و سوبین اونجا بودن.
زیر دلم هی تیر میکشید.
جین: جیمین، بیدار شدی؟
جیمین: اوهوم.
هوسوک: چرا نخوابیدی؟
جیمین: نمیتونستم بخوابم!
سوبین: چرا اونوقت؟
جیمین: چون زیر دلم تیر میکشه، این لگد میزنه.
جین: بیا بشین.
جیمین: پس بقیه کجان؟
هوسوک: رفتن اطراف عمارت و چک کنن!
رفتم نشستم روی مبل.
جین: الان زنگ میزنم به نامجون بیاد تورو معاینه کنه.
جیمین: آ.آییی..آخخ
جین: چی شد؟
هوسوک: جیمین؟
سوبین: این چش شد یهو؟
جین: ش.شکمش داره تکون میخوره..بچه..بچه داره میاد.
جیمین: آییییییییی جییییییین.
^ویو نویسنده 😎^
همه توی شک بودن و جیمین هم از درد قرمز شده بود.
سوبین: ولی این که هفت ماهشه.
هوسوک: شاید زایمان زود راسه.
توی این لحظه آیون،یونگی،تهیونگ و کوک هول شده اومدن داخل عمارت.
جین: یونگی
یونگی: کم کم دارن نزدیک میشن.
هوسوک: یونگی بچت داره به دنیا میاد.
یونگی: چی؟
کوک: آخه توی این شرایط؟
تهیونگ: الان جیمین کجاس؟
جین: بردیمش بالا، سوبین پیششه.
تهیونگ: من میرم پیشش.
کوک: صبر کن منم بیام.
یونگی: تهیونگ.
تهیونگ: بله؟
یونگی: مراقب جیمین باش ( چقدر رمانتیک 🤮)
کوک: ما هواسمون هست.
توی همین لحظه آساکی (خدمتکار آیون) بدو بدو اومد.
آساکی: خانمممممممم...خانمممممم (فریاد)
آیون: چی شده؟
آساکی: حمله کردننننن....روباه ها از از در و دیوار ریختن توی عمارت.
آیون: خ.خیلی خوب باشه...به یسری از گروه ها بگو که عمارت و پوشش بدن. به یه گروه دیگه هم بگو که بیان داخل عمارت.
یونگی: مامان من جیمین چیکار کنم؟
آیون: میدونم که دوس داری موقع زایمان پیشش باشی ولی باید توهم باشی. کوک و تهیونگ هستن دیگه.
نامجون: بجنبید دیگه.
آیون: باشه باشه...حملهههههه.
*اتاق جیمین*
جیمین به تاج تخت تکیه داده بود و ناله میکرد و ریز ریز گریه میکرد.
جیمین: آیییییییی...تهیونگگگگگ....هق..هق...یونگی کجاااااااسسسسس. (جیغ).
تهیونگ: جیمین آروم باش. تو الان باید به فکر خودت و بچت باشی.
جیمین: آخه...آخه من چطوری میتونم آروم باشمممم؟...آییییییی.
کوک: جیمین تند تند فوت کن! باشه؟
جیمین: اوهوم....تهیونگ دستم و بگیررررر....من میرتسمممم.
تهیونگ: ترس نداره که..مگه بار اولته که زایمان میکنی؟ ببین این درازم تو به دنیا آووردی دیگه.
سوبین: دای من درازم؟
تهیونگ: بلی.
سوبین: بله.
جیمین: آییییییی...تهیونگ کمکم کن...تهیونگ ازت خواهش میکنم...آییییی...تهیونگگگ.
تهیونگ: من چیکار کنم؟...من هیچی از به دنیا آووردن بچه بلد نیستم. کوک یه کاری کن.
کوک: مگه من مامایی ام؟
جیمین: جیییییییغ....ترو...خدا....آی...کمکم..کن..تهیونگ... دارم ...میمیرم..آی.
تهیونگ: فقط یکم زور بزن باشه؟
جیمین: نمیتونمممممم.
*نیم ساعت بعد*
نیم ساعتی میشد که روباه ها حمله کرده بودن. خیلی شلوغ شده بود. نصف روباه ها مرده بودن. یه سری از پشت میومدن جلو. بعضی هاشون هم گروه ها رو گول میزدن و وارد عمارت میشدن و بعضی هاشون هم رفتن بالا.
جیمین هم که حالش بد بود. بچش انگار دوست نداشت که دنیا رو ببینه...چون هرچقدر که زور میزد بچه به دنیا نمیومد.
سوبین: دایی کوک.
کوک: بله؟
سوبین: روباه ها...روباه ها دم درن.
کوک: تو...تو از کجا این و فهمیدی؟
سوبین: بوی روباه میاد. خیلی هم نزدیکه.
کوک: خیلی خوب باشه. ولی به جیمین نگو.
تهیونگ: جیمین باید یکم دیگه زور بزنی سرش داره میاد بیرون.
جیمین: آی...دیگه نمیتونم...آی..فقط.. فقط..ولم نکن..تهیونگ..تهیونگ دستم و بگیر...تهیونگ..آی.
تهیونگ: جیمین....با شمارش من...زور بزن...باشه؟.یک..دو...سه..حرکت.
جیمین: آییییییی...تهیوووونگ..آخخخ...آی..آی..واییی.
تهیونگ: خوبه خوبه ادامه بده.
جیمین: جییییییغ.
و اتاق پر شد از سر و صدای بچه.
کوک: جی...جیمین تو تونستی...بچه به دنیا اومد...یوهوووو.
بوم بوم بوم
سوبین: اومدن...
ادامه دارد...
۱۰.۰k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.