فیک: -
فیک:_-
فقط من ،فقط تو
فلش بک داخل بیمارستان
ات ؛: با نوری ک تو چشمام میخورد و سر گیجه ای ک داشتن چشمام رو باز کردم
مادر ات( با حالت خیلی خشک و ریلکس) : بیدار شدی؟ نمیدونم چت شده بود ولی الان ک حالت خوب شده پاشو بریم تهیونگ عصر پروازش میشینه باید بریم استقبالش.
ات ( تو دلش) : باورم نمیشه الان ک داره میاد دارن با من مثل ی اشغال رفتار میکنن تو بچه گی مون هم همینطور بود تا وقتی ک بره من شدم گل سر سبد خانواده الآنم داره میاد همه چیز داره عوض میشه باید هه باید خودمو برای این رفتار ها آماده کنم
ات و مادرش ب خونه برگشتن
همه مشغول ی کاری بودن
مادر ات: برو اتاقت و ی کم استراحت کن.
پدر تهیونگ: ات؟ عزیزم حالت خوبه؟
ات: بله عموجان بهترم
پدر تهیونگ«با لبخند»,: بایپم خوب باشی بلاخره تهیونگ داره میاد
خب راستش ی زمانی میرفتی کلاس گل آرایی درسته؟
ات: درسته
پدر تهیونگ: چون میدونم سلیقه ت حرف نداره میخوام ک ی دست گل خوشگل برای استقبال ته درست کنی هوم؟ تو گل خونه باغ همه چیز رو برات آماده کردم
ات« در حالی ک دستاس رو مشت کرده»: ولی...
پدر تهیونگ: لطفاً در خواستم رو رد نکن باشه ؟
راستی باید بعدا بهم بگی ک چ اتفاقی برات افتاده ک از حال رفتی فک نکن یادمون رفته😉
ات: بلهه عمو جانن
«ات»
ههه اره ی دست گلی درست کنم قشنگ فیز ببرید
.
فلش بک داخل گل خانه
پدر تهیونگ: اتتتتت این چیه مگه داری میری سر مزار کسییی حالا دور از جون تهیونگ
ات: وا عمو نگه چشه خب گل رز مشکی هم ک خیلی قشنگن
پدر تهیونگ: ات سریع عوض میکنی! همین الان داره دیر میشه زود بیا ارباب کارت داره
ات: چشمممم
ات: عیشششش خدا حالا ایراد نمیگرفت چی میشد من ک از رو نمیرم
ات ب دست گلی ک درست کرده بود چند تا شاخه گل های سفید بهش اضافه کرد ولی بهش روبان مشکی بست و ذهنش مشغول بود ک یعنی ارباب چیکارش داره
«فلش بک داخل اتاق ارباب»
تق تق « مثلا صدا در😐»
ارباب: بیا تو
ات: پدربزرگ با من کاری داشتید
ارباب: درسته باید در مورد ی موضوعی صحبت کنیم
ببین ات من دیگه دارم بازنشسته میشم و میخوام استراحت کنم بنابراین میخوام همه ی کار هارو ب تهیونگ و تو بسپارم البته خودم از دور نظارت میکنم میدونم از شرکت و کار تجارت بدت میاد ولی میخوام با تهیونگ همراهی کنی
ات: مثلا چ همراهی؟
ارباب: باید ب عنوان یک همسر همیشه کنارش باشی و در تمام مراسمات شرکت داشته باشی!
ات: چرا من؟ این همه دختر خوشگل هست من فقط میخواستم درسم رو بخونم و ب رویاهام برسم پدر بزرگ.
ارباب: یک هیچ دختری رو ب شایستگی تو ندیدم با اینکه سنت کمه ولی خوب همه چیز حالیت میشه دو در ضمن تو برای من بعد مادربزرگت خوشگلترینی سه تو میتونی هر چیزی که میخوای داشته باشی و ب رویاهات برسی
ات: ولی پدربزرگ
ارباب با نگاهش ب ات میفهمونه ک باید ساکت باشه
ات: میتونم برم؟
ارباب: یک چیز دیگه
تنها فقط تو باید بری استقبال تهیونگ
ات: چییی؟
امکان نداره!
ارباب: اونجا کلی خبر نگار و گذارشگر هست باید خیلی محتاط رفتار کنید ب تهیونگ هم گفتم؛ ات لجبازی رو بزار کنار!
الان قدرت دست تهیونگه میفهمی که چی میگم؟
ات در حالی ک از عصبانیت میلرزید با بغض جواب داد: بله متوجهم
ارباب : برو آماده شو ی لباس خوب بپوش. راننده دم در منتظرته
.....
«از زبون ته »
در حالی ک تو ی هواپیما نشسته و پاهاش رو دراز کرده و یک کتاب دستشه ب فکر فرو رفته بود
« ارباب چطور انتظار داره با ی دختر هفده ساله ازدواج کنم هه تازه باید یک سال صبر کنم خانم ب سن قانونی برسه چیشش خدایا رومخخخخخخ » بطری آب رو پرت میکنه
«منشی تهیونگ خانم سوجین»:جناب کیم اتفاقی افتاده ؟
ته: اره دارم نابود میشم .
سوجین ( با ی لبخند فیک) : اونطوری نگید آقای کیم.
ته ی لبخند میزنه و ب بیرون خیره میشه
ک یهو
پایان ...
شرط پارت بعد
۴۵ لایک
۵۵تا کامنت
فقط من ،فقط تو
فلش بک داخل بیمارستان
ات ؛: با نوری ک تو چشمام میخورد و سر گیجه ای ک داشتن چشمام رو باز کردم
مادر ات( با حالت خیلی خشک و ریلکس) : بیدار شدی؟ نمیدونم چت شده بود ولی الان ک حالت خوب شده پاشو بریم تهیونگ عصر پروازش میشینه باید بریم استقبالش.
ات ( تو دلش) : باورم نمیشه الان ک داره میاد دارن با من مثل ی اشغال رفتار میکنن تو بچه گی مون هم همینطور بود تا وقتی ک بره من شدم گل سر سبد خانواده الآنم داره میاد همه چیز داره عوض میشه باید هه باید خودمو برای این رفتار ها آماده کنم
ات و مادرش ب خونه برگشتن
همه مشغول ی کاری بودن
مادر ات: برو اتاقت و ی کم استراحت کن.
پدر تهیونگ: ات؟ عزیزم حالت خوبه؟
ات: بله عموجان بهترم
پدر تهیونگ«با لبخند»,: بایپم خوب باشی بلاخره تهیونگ داره میاد
خب راستش ی زمانی میرفتی کلاس گل آرایی درسته؟
ات: درسته
پدر تهیونگ: چون میدونم سلیقه ت حرف نداره میخوام ک ی دست گل خوشگل برای استقبال ته درست کنی هوم؟ تو گل خونه باغ همه چیز رو برات آماده کردم
ات« در حالی ک دستاس رو مشت کرده»: ولی...
پدر تهیونگ: لطفاً در خواستم رو رد نکن باشه ؟
راستی باید بعدا بهم بگی ک چ اتفاقی برات افتاده ک از حال رفتی فک نکن یادمون رفته😉
ات: بلهه عمو جانن
«ات»
ههه اره ی دست گلی درست کنم قشنگ فیز ببرید
.
فلش بک داخل گل خانه
پدر تهیونگ: اتتتتت این چیه مگه داری میری سر مزار کسییی حالا دور از جون تهیونگ
ات: وا عمو نگه چشه خب گل رز مشکی هم ک خیلی قشنگن
پدر تهیونگ: ات سریع عوض میکنی! همین الان داره دیر میشه زود بیا ارباب کارت داره
ات: چشمممم
ات: عیشششش خدا حالا ایراد نمیگرفت چی میشد من ک از رو نمیرم
ات ب دست گلی ک درست کرده بود چند تا شاخه گل های سفید بهش اضافه کرد ولی بهش روبان مشکی بست و ذهنش مشغول بود ک یعنی ارباب چیکارش داره
«فلش بک داخل اتاق ارباب»
تق تق « مثلا صدا در😐»
ارباب: بیا تو
ات: پدربزرگ با من کاری داشتید
ارباب: درسته باید در مورد ی موضوعی صحبت کنیم
ببین ات من دیگه دارم بازنشسته میشم و میخوام استراحت کنم بنابراین میخوام همه ی کار هارو ب تهیونگ و تو بسپارم البته خودم از دور نظارت میکنم میدونم از شرکت و کار تجارت بدت میاد ولی میخوام با تهیونگ همراهی کنی
ات: مثلا چ همراهی؟
ارباب: باید ب عنوان یک همسر همیشه کنارش باشی و در تمام مراسمات شرکت داشته باشی!
ات: چرا من؟ این همه دختر خوشگل هست من فقط میخواستم درسم رو بخونم و ب رویاهام برسم پدر بزرگ.
ارباب: یک هیچ دختری رو ب شایستگی تو ندیدم با اینکه سنت کمه ولی خوب همه چیز حالیت میشه دو در ضمن تو برای من بعد مادربزرگت خوشگلترینی سه تو میتونی هر چیزی که میخوای داشته باشی و ب رویاهات برسی
ات: ولی پدربزرگ
ارباب با نگاهش ب ات میفهمونه ک باید ساکت باشه
ات: میتونم برم؟
ارباب: یک چیز دیگه
تنها فقط تو باید بری استقبال تهیونگ
ات: چییی؟
امکان نداره!
ارباب: اونجا کلی خبر نگار و گذارشگر هست باید خیلی محتاط رفتار کنید ب تهیونگ هم گفتم؛ ات لجبازی رو بزار کنار!
الان قدرت دست تهیونگه میفهمی که چی میگم؟
ات در حالی ک از عصبانیت میلرزید با بغض جواب داد: بله متوجهم
ارباب : برو آماده شو ی لباس خوب بپوش. راننده دم در منتظرته
.....
«از زبون ته »
در حالی ک تو ی هواپیما نشسته و پاهاش رو دراز کرده و یک کتاب دستشه ب فکر فرو رفته بود
« ارباب چطور انتظار داره با ی دختر هفده ساله ازدواج کنم هه تازه باید یک سال صبر کنم خانم ب سن قانونی برسه چیشش خدایا رومخخخخخخ » بطری آب رو پرت میکنه
«منشی تهیونگ خانم سوجین»:جناب کیم اتفاقی افتاده ؟
ته: اره دارم نابود میشم .
سوجین ( با ی لبخند فیک) : اونطوری نگید آقای کیم.
ته ی لبخند میزنه و ب بیرون خیره میشه
ک یهو
پایان ...
شرط پارت بعد
۴۵ لایک
۵۵تا کامنت
۶۶.۱k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.