گروگان عشق
گروگان عشق
پارت64
.
.
.
2ساعت بعد
+بیدار شدم توی یه جای خیلی گرم بودم صدای بارون میومد و انگار صدای تپش قلب یکی میشنیدم چشمامو باز کردم دیدم صورتم دقیقا روی به روی سینه های لخت تهیونگ تعجب کردم من اینجا چیکار میکنم توی بغل تهیونگ.. اونم لخت! وای چرا من لباس تنم نیست
-گفتم خوب خوابیدی... بم و با چشای بسته... گفت من.. چرا لباس تنم نیست چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم گفتم چون که منم لباس تنم نیست.. لبخند... گفت اونکه عادیه.. من کِی لباس دراوردم گفتم تو در نیاوردی... رفتم سمت صورتم گفتم من لباساتو دراوردم بیبی... بم... گفت چراا گفتم چون میخواستم توی بغل من زیر پتو توی این هوای سرد و صدای بارون لذت ببری.. بم.. چیزی نگفت گفتم خب. لذت بردی.. بم و لبخند.. گفت ن.. نه گفتم وقتی مکث میکنی جوابت رو میدونم.. خوشحالم که لذت بردی... بم و لبخند...
1 ساعت بعد
ماوی و بقیه به غیر تهیونگ پایین بودن و داشتن فیلم میدین بارون هنوز قطع نشده بود ماوی بلند شد رفت داخل اشپزخونه داخل یخچال و کابینت هارو گشت ولی چیزی برای خوردن نبود گفت اهه ای بابا یعنی الان باید برم خرید اونم توی این هوا؟ که تهیونگ رفت داخل اشپزخونه گفت لازم نیست تنها بری منم باهات میام.. لبخند... ماوی گفت امم نه. خودم میرم تهیونگ گفت نمیشه زمین خیسه باید باهات بیام ماوی گفت اما تهیونگ گفت همینی که گفتم برو لباستو بپوش ماوی گفت باشه
+رفتم لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون دیدم تهیونگ هم از اتاقش اومد بیرون رفتم سمت پله ها و بهش نگاه کردم گفت اول شما بانو... اشاره به پله ها و لبخند...
15 مین بعد
-داخل فروشگاه بودیم ماوی داشت چیزای لازم رو برمیداشت منم داشتم خوراکی برمیداشتم.. وقتی تموم شد قبل از اینکه بریم سمت صندوق دار دست ماوی گرفتم گفتم من حساب میکنم... اروم... گفت نه بابا خودم حساب میکنم..اروم...گفتم ماوی. گفتم خودم حساب میکنم. خب؟..اروم..گفت خب باشه ..اروم...گفتم اها حالا شد بیا بریم.. اروم و لبخند...
5 مین بعد
+تهیونگ حساب کرد رفتیم داخل ماشین گفتم شماره کارتت رو بده برات بریزم
-چی این فکر کرده من ازش پول میخوام؟!؟!!!؟؟؟ گفتم چی میگی تو؟ من از تو پول میگیرم؟ گفت خب تو پولشو دادی گفتم عزیزم چرا اینجوری میکنی من خودم خواستم حساب کنم نمیخواد بهم پول بدی... لبخند... گفت اما انگشتمو گذاشتم روی لباش و گفتم هوشش بیبی حرف نباشه.. بم و لبخند..
20 مین بعد
+رسیدیم خونه بادیگاردا وسایل هارو اوردن منم رفتم داخل اتاقم کمرم درد میکرد نمیتونستم خم بشم
لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم تهیونگ اومد داخل اتاق به تاجی تخت تکیه دادم
-وقتی به تاجی تخت تکیه داد کمرشو با دستش گرفت و چشماشو بست.. فکر کنم کمرش درد میکنه درو بستم رفتم سمتش گفتم ماوی خوبی گفت اره برای چی گفتم اخه... اممم مطمعنی گفت اره گفتم یعنی کمرت درد نمیکنه گفت خب.. یه ذره درد میکرد چیزه خاصی نیست گفتم اگه زیاد درد میکنه ببرمت دکتر گفت نه خوبم تهیونگ.. لبخند..
پارت64
.
.
.
2ساعت بعد
+بیدار شدم توی یه جای خیلی گرم بودم صدای بارون میومد و انگار صدای تپش قلب یکی میشنیدم چشمامو باز کردم دیدم صورتم دقیقا روی به روی سینه های لخت تهیونگ تعجب کردم من اینجا چیکار میکنم توی بغل تهیونگ.. اونم لخت! وای چرا من لباس تنم نیست
-گفتم خوب خوابیدی... بم و با چشای بسته... گفت من.. چرا لباس تنم نیست چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم گفتم چون که منم لباس تنم نیست.. لبخند... گفت اونکه عادیه.. من کِی لباس دراوردم گفتم تو در نیاوردی... رفتم سمت صورتم گفتم من لباساتو دراوردم بیبی... بم... گفت چراا گفتم چون میخواستم توی بغل من زیر پتو توی این هوای سرد و صدای بارون لذت ببری.. بم.. چیزی نگفت گفتم خب. لذت بردی.. بم و لبخند.. گفت ن.. نه گفتم وقتی مکث میکنی جوابت رو میدونم.. خوشحالم که لذت بردی... بم و لبخند...
1 ساعت بعد
ماوی و بقیه به غیر تهیونگ پایین بودن و داشتن فیلم میدین بارون هنوز قطع نشده بود ماوی بلند شد رفت داخل اشپزخونه داخل یخچال و کابینت هارو گشت ولی چیزی برای خوردن نبود گفت اهه ای بابا یعنی الان باید برم خرید اونم توی این هوا؟ که تهیونگ رفت داخل اشپزخونه گفت لازم نیست تنها بری منم باهات میام.. لبخند... ماوی گفت امم نه. خودم میرم تهیونگ گفت نمیشه زمین خیسه باید باهات بیام ماوی گفت اما تهیونگ گفت همینی که گفتم برو لباستو بپوش ماوی گفت باشه
+رفتم لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون دیدم تهیونگ هم از اتاقش اومد بیرون رفتم سمت پله ها و بهش نگاه کردم گفت اول شما بانو... اشاره به پله ها و لبخند...
15 مین بعد
-داخل فروشگاه بودیم ماوی داشت چیزای لازم رو برمیداشت منم داشتم خوراکی برمیداشتم.. وقتی تموم شد قبل از اینکه بریم سمت صندوق دار دست ماوی گرفتم گفتم من حساب میکنم... اروم... گفت نه بابا خودم حساب میکنم..اروم...گفتم ماوی. گفتم خودم حساب میکنم. خب؟..اروم..گفت خب باشه ..اروم...گفتم اها حالا شد بیا بریم.. اروم و لبخند...
5 مین بعد
+تهیونگ حساب کرد رفتیم داخل ماشین گفتم شماره کارتت رو بده برات بریزم
-چی این فکر کرده من ازش پول میخوام؟!؟!!!؟؟؟ گفتم چی میگی تو؟ من از تو پول میگیرم؟ گفت خب تو پولشو دادی گفتم عزیزم چرا اینجوری میکنی من خودم خواستم حساب کنم نمیخواد بهم پول بدی... لبخند... گفت اما انگشتمو گذاشتم روی لباش و گفتم هوشش بیبی حرف نباشه.. بم و لبخند..
20 مین بعد
+رسیدیم خونه بادیگاردا وسایل هارو اوردن منم رفتم داخل اتاقم کمرم درد میکرد نمیتونستم خم بشم
لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم تهیونگ اومد داخل اتاق به تاجی تخت تکیه دادم
-وقتی به تاجی تخت تکیه داد کمرشو با دستش گرفت و چشماشو بست.. فکر کنم کمرش درد میکنه درو بستم رفتم سمتش گفتم ماوی خوبی گفت اره برای چی گفتم اخه... اممم مطمعنی گفت اره گفتم یعنی کمرت درد نمیکنه گفت خب.. یه ذره درد میکرد چیزه خاصی نیست گفتم اگه زیاد درد میکنه ببرمت دکتر گفت نه خوبم تهیونگ.. لبخند..
۹.۹k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.