sleep lady
#sleep_lady
#بخواب_خانم_کوچولو
P14
با خستگی واقعا دردناکی از خواب بیدار شدم
دیشب کل شبو درگیر عکاسی بودیم و هر دقیقه کلی لباس عوض می کردیم تقریبا تمام برند هایی که باهاشون قرارداد بسته بودیم و یا قرار بود قرار داد ببندیم یه مدل لباس ست فرستاده بودن از روی تاب های عجیب و گل دار تا ماشینهای تزئین شده ، میشه گفت با همه چیز یه عکس ازمون گرفته بودن ؛
امروز قرار بود برادر یونگی از آمریکا برگرده و برای عروسی یه مدت بمونه
برادر خودمم قراره برگرده
دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم و هر دقیقه منتظر صدای زنگ در بودم تا اینکه بلاخره بردارم اومد
بعد از یه عالمه بغل و صحبت روز رو به شب رسوندیم
تا پریدم روی تخت به خواب هفت پادشاه رفتم
فردا صبح
حاضر که شدم برای باز آخر نگاهی تو آینه کردمو سر و وضعمو چک کردم
از پله ها رفتم پایین و روبه روی مادرم وایستادم
نگاهی بهم کرد و با سر علامت تایید نشون داد
رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم بعد از حدود ۱۰ مین وارد سالن شدیم نها کاری که باید میکردم نشستن بود و گهگاهی حرفهای مادر و پدربزرگمو تایید میکردم
به عنوان یه مصاحبه واقعاً جای شلوغی بود
مثل یه عروسک آروم و ساکت نشسته بودم سر جام تا اینکه چیز خاصی چشممو سمت خودش جذب کرد
نگاهم جذب در شد
با تعجب توی دلم میگفتم وای اون دیگه کیه
تمام اعضای خانواده مین وارد سالن شدن اما چشمم به فرد عجیبی افتاد که کنار یونگی داشت راه میرفت
از این متعجب شدم که ون پسری که همیشه مثل سنگ میموند و رفتاراش جلوی کل عالم واقعاً ترسناک بود
جلوی اون پسر مثل یه فرشته مهربون لبخند میزد
حس صمیمیت بینشون باعث شد متوجه بشم آره این همون داداششه
اما باز یه چیز دیگهای خورد به چشمم
یه پسر قد بلندم داشت پشت سرشون میومد
دیگه کاملاً گیج شده بودم کدوم داداششه
یونگی با جفتشون صمیمی رفتار میکرد و منم گیج همونجا نشسته بودم
تا اینکه بالاخره اومدن و نشستن
یونگی کنار دستم نشست و اون دوتا پسرم اون طرفتر کنار یونگی نشستن
با اون لبخندی که دستمو گرفت یه لحظه واقعاً دلم ذوب شد
این کیوته همون پسر خشمگینه
ناخودآگاه لبخندی زدم
#بخواب_خانم_کوچولو
P14
با خستگی واقعا دردناکی از خواب بیدار شدم
دیشب کل شبو درگیر عکاسی بودیم و هر دقیقه کلی لباس عوض می کردیم تقریبا تمام برند هایی که باهاشون قرارداد بسته بودیم و یا قرار بود قرار داد ببندیم یه مدل لباس ست فرستاده بودن از روی تاب های عجیب و گل دار تا ماشینهای تزئین شده ، میشه گفت با همه چیز یه عکس ازمون گرفته بودن ؛
امروز قرار بود برادر یونگی از آمریکا برگرده و برای عروسی یه مدت بمونه
برادر خودمم قراره برگرده
دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم و هر دقیقه منتظر صدای زنگ در بودم تا اینکه بلاخره بردارم اومد
بعد از یه عالمه بغل و صحبت روز رو به شب رسوندیم
تا پریدم روی تخت به خواب هفت پادشاه رفتم
فردا صبح
حاضر که شدم برای باز آخر نگاهی تو آینه کردمو سر و وضعمو چک کردم
از پله ها رفتم پایین و روبه روی مادرم وایستادم
نگاهی بهم کرد و با سر علامت تایید نشون داد
رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم بعد از حدود ۱۰ مین وارد سالن شدیم نها کاری که باید میکردم نشستن بود و گهگاهی حرفهای مادر و پدربزرگمو تایید میکردم
به عنوان یه مصاحبه واقعاً جای شلوغی بود
مثل یه عروسک آروم و ساکت نشسته بودم سر جام تا اینکه چیز خاصی چشممو سمت خودش جذب کرد
نگاهم جذب در شد
با تعجب توی دلم میگفتم وای اون دیگه کیه
تمام اعضای خانواده مین وارد سالن شدن اما چشمم به فرد عجیبی افتاد که کنار یونگی داشت راه میرفت
از این متعجب شدم که ون پسری که همیشه مثل سنگ میموند و رفتاراش جلوی کل عالم واقعاً ترسناک بود
جلوی اون پسر مثل یه فرشته مهربون لبخند میزد
حس صمیمیت بینشون باعث شد متوجه بشم آره این همون داداششه
اما باز یه چیز دیگهای خورد به چشمم
یه پسر قد بلندم داشت پشت سرشون میومد
دیگه کاملاً گیج شده بودم کدوم داداششه
یونگی با جفتشون صمیمی رفتار میکرد و منم گیج همونجا نشسته بودم
تا اینکه بالاخره اومدن و نشستن
یونگی کنار دستم نشست و اون دوتا پسرم اون طرفتر کنار یونگی نشستن
با اون لبخندی که دستمو گرفت یه لحظه واقعاً دلم ذوب شد
این کیوته همون پسر خشمگینه
ناخودآگاه لبخندی زدم
۱.۹k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.