پارت۵۹
پارت۵۹
ماری با اون پسره به طرف حیاط رفتن از جام پریدم و
پشت سرشون راه افتادم
پسره کنار آب نمای عمارت که با گل های رز صورتی تزئین شده بودن وایساد
دستاشو دور کمر ماری حلقه کرد و بغلش کرد
دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم جلو داد زدم
&معلومه داری چه غلطی میکنی؟
ماری انگار ترسید ولی بروز نداد
پسره گفت:باید به شما جوابی پس بدم جناب؟
خنده عصبی کردم و گفتم
&ارعبایدبهصاحبعروسکیکهباهاشبازیمیکردیجواب
پس بدی
پسره-بس کن عوضی
اومد سمتم که بزنمتم ولی سریع تر با مشت کوبیدم تو صورتش از یقه اش گرفتم و گفتم
&یه بار دیگه برام قلدری کنی از دره پرتت میکنم
پایین
ولش کردم که افتاد داد زدم
&حالا هم گورت و گم کن تا همینجا زیر خاک نکردمت
از جاش بلند شد و فرار کرد
سمت ماری برگشتم
دستامو کشیدم به هم و گفتم
&حالا درست قهر بودیم ولی دلیل نمیشد منو تا این حد دیوونه کنی
"چندروزبعد"
به ارباب راجب علاقه ام به ماری گفتم و اونم موافقت کرد ازش ممنون بودم که مخالفت نکرد با اینکه دیده بود اون شب رفتارم و...
"یکسالبعد"
"ات"
بین گلای بابونه وایسادم. به جیهوپ که پسرمون رو بغل کرده بود نگاه کردم.
تو این یک سال که گذشت کلی اتفاق افتاد.
خاتون مارو تنها گذاشت. خاله چاهانا بالاخره به عشق قدیمیش رسید. مکس و ماری ازدواج کردن.
ته قصه خاله چاهانا یه چیزی رو بهم ثابت کرد عاشق شدن دردسر داره و اگه نتونی خودت رو با این دردسرا سازگار کنی نابود میشی. یون به خاله گفته بود که میره و میاد ولی این رفتن سالها طول کشید و اون عشق مدرسه ایی تبدیل واقعی شد.
با صدای جیهوپ به خودم اومدم
+ات! بیا اینجا دیگه
قدم زنان رفتم سمتشون. وقتی رسیدم بهشون جیهوپ منو تو بغلش کشید و گفت
+ات...
♧جانم؟
+تو مث نور آفتابی ک گرمای زندگیمه و باعث نورانی شدن زندگیم میشه
لبخندی زدم و گفتم:خیلی دوست دارم جیهوپ
+این حس متقابله سانشاین
"پایان"
------------------------------------
پایان فیک عمارت ممنوعه بعد از مدت طولانی
ماری با اون پسره به طرف حیاط رفتن از جام پریدم و
پشت سرشون راه افتادم
پسره کنار آب نمای عمارت که با گل های رز صورتی تزئین شده بودن وایساد
دستاشو دور کمر ماری حلقه کرد و بغلش کرد
دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم جلو داد زدم
&معلومه داری چه غلطی میکنی؟
ماری انگار ترسید ولی بروز نداد
پسره گفت:باید به شما جوابی پس بدم جناب؟
خنده عصبی کردم و گفتم
&ارعبایدبهصاحبعروسکیکهباهاشبازیمیکردیجواب
پس بدی
پسره-بس کن عوضی
اومد سمتم که بزنمتم ولی سریع تر با مشت کوبیدم تو صورتش از یقه اش گرفتم و گفتم
&یه بار دیگه برام قلدری کنی از دره پرتت میکنم
پایین
ولش کردم که افتاد داد زدم
&حالا هم گورت و گم کن تا همینجا زیر خاک نکردمت
از جاش بلند شد و فرار کرد
سمت ماری برگشتم
دستامو کشیدم به هم و گفتم
&حالا درست قهر بودیم ولی دلیل نمیشد منو تا این حد دیوونه کنی
"چندروزبعد"
به ارباب راجب علاقه ام به ماری گفتم و اونم موافقت کرد ازش ممنون بودم که مخالفت نکرد با اینکه دیده بود اون شب رفتارم و...
"یکسالبعد"
"ات"
بین گلای بابونه وایسادم. به جیهوپ که پسرمون رو بغل کرده بود نگاه کردم.
تو این یک سال که گذشت کلی اتفاق افتاد.
خاتون مارو تنها گذاشت. خاله چاهانا بالاخره به عشق قدیمیش رسید. مکس و ماری ازدواج کردن.
ته قصه خاله چاهانا یه چیزی رو بهم ثابت کرد عاشق شدن دردسر داره و اگه نتونی خودت رو با این دردسرا سازگار کنی نابود میشی. یون به خاله گفته بود که میره و میاد ولی این رفتن سالها طول کشید و اون عشق مدرسه ایی تبدیل واقعی شد.
با صدای جیهوپ به خودم اومدم
+ات! بیا اینجا دیگه
قدم زنان رفتم سمتشون. وقتی رسیدم بهشون جیهوپ منو تو بغلش کشید و گفت
+ات...
♧جانم؟
+تو مث نور آفتابی ک گرمای زندگیمه و باعث نورانی شدن زندگیم میشه
لبخندی زدم و گفتم:خیلی دوست دارم جیهوپ
+این حس متقابله سانشاین
"پایان"
------------------------------------
پایان فیک عمارت ممنوعه بعد از مدت طولانی
۱۳.۵k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.