WINNER 41
چشماشو بست و سرش رو به عقب تکیه داد
-این دست خط کیه ..
چند ثانیه بعد با شوک چشماشو باز کرد و با دقت به کاغذ نگاه کرد ..
-نه .. امکان نداره ..
---
چند ساعت میشد بهش خبر دادن چی سر سوآ اومده ..
اوه ولی اون هنوز معتقد بود "مرگ آرومی داشت"
هرچند اون از اولم مشکلش سوآ نبود .. مشکل اون مینهو بود ..
میخواست مینهو زنده باشه و تموم شده ذره ذره ی روحش رو تجربه کنه .. همونطور که خودش تجربه کرد ..
ولی الان که نقشه ی انتقامش کامل شده بود احساس متفاوتی نداشت .. فکر میکرد اینجوری قراره خوشحال باشه ... ولی همهچیز فقط مثل قبل بود
---
با چیزی که به سرش زد تمام احساس غم و پشیمونیش به ترس و تعجب تبدیل شد ، پاش رو روی پدال گاز قرار داد و با بالا ترین سرعتی که میتونست سمت عمارت حرکت کرد ..
تقریبا داشت به سمت اتاق میدوید و میخواست اشتباه کرده باشه ..
وارد اتاق شد ، سمت وسایل یونگبوک رفت و یکی از دست نوشته هایی که توی دفتر بود رو باز کرد ، نامه رو کنار دفتر گذاشت و شروع به مقایسه ی حروف کرد .. اشتباه نکرده بود .. اون نامه .. برای همین انقدر عجیب بود .. اون دست خط زیادی آشنا بود ..
دفتر از دستش افتاد و چند قدم عقب رفت ...
-نه ..
&دقیقا چی نه هیونگ؟
سرش رو چرخوند و برادر کوچیکترش رو توی چهارچوب در دید ..
نمیتونست حرفایی که توی سرش بودن رو به زبون بیاره ..
یونگبوک جلو اومد و نامه رو از روی زمین برداشت و نگاهی بهش کرد .. لبخندی زد و گفت
&پس بالاخره فهمیدی!
-یونگ.. یونگبوک
برادر خودش! همه ی اینا کار برادرش بود .. ولی چرا .. چرا همچین بلایی سرش آورده بود
&الان .. فهمیدی چه حسی داره؟ حس پوچی میکنی مگه نه؟ درسته که من همه ی این نقشه هارو کشیده بودم .. ولی مهره ی اصلی خودت بودی هیونگ! آیگو .. اگه تو انقدر قابل پیش بینی نبودی تمام کارایی که برنامشو ریخته بودم خراب میشد .. شاید باید به توام مثل جونگین دست مزد بدم؟
بلند خندید ...
مینهو عقب عقب رفت که با دیوار پشت سرش برخورد کرد .. به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست .. دیگه حتی نمیخواست اشک بریزه ... این کابوس زیادی واقعی و ترسناک بود .. اون به یونگبوک بیشتر از چشماش اعتماد داشت ... برادر کوچیکتر دوست داشتنیش چرا همچین کاری باهاش کرده ..
بعد از چند دقیقه که حرفی بینشون رد و بدل نشد مینهو لب زد ..
-چرا ..
-این دست خط کیه ..
چند ثانیه بعد با شوک چشماشو باز کرد و با دقت به کاغذ نگاه کرد ..
-نه .. امکان نداره ..
---
چند ساعت میشد بهش خبر دادن چی سر سوآ اومده ..
اوه ولی اون هنوز معتقد بود "مرگ آرومی داشت"
هرچند اون از اولم مشکلش سوآ نبود .. مشکل اون مینهو بود ..
میخواست مینهو زنده باشه و تموم شده ذره ذره ی روحش رو تجربه کنه .. همونطور که خودش تجربه کرد ..
ولی الان که نقشه ی انتقامش کامل شده بود احساس متفاوتی نداشت .. فکر میکرد اینجوری قراره خوشحال باشه ... ولی همهچیز فقط مثل قبل بود
---
با چیزی که به سرش زد تمام احساس غم و پشیمونیش به ترس و تعجب تبدیل شد ، پاش رو روی پدال گاز قرار داد و با بالا ترین سرعتی که میتونست سمت عمارت حرکت کرد ..
تقریبا داشت به سمت اتاق میدوید و میخواست اشتباه کرده باشه ..
وارد اتاق شد ، سمت وسایل یونگبوک رفت و یکی از دست نوشته هایی که توی دفتر بود رو باز کرد ، نامه رو کنار دفتر گذاشت و شروع به مقایسه ی حروف کرد .. اشتباه نکرده بود .. اون نامه .. برای همین انقدر عجیب بود .. اون دست خط زیادی آشنا بود ..
دفتر از دستش افتاد و چند قدم عقب رفت ...
-نه ..
&دقیقا چی نه هیونگ؟
سرش رو چرخوند و برادر کوچیکترش رو توی چهارچوب در دید ..
نمیتونست حرفایی که توی سرش بودن رو به زبون بیاره ..
یونگبوک جلو اومد و نامه رو از روی زمین برداشت و نگاهی بهش کرد .. لبخندی زد و گفت
&پس بالاخره فهمیدی!
-یونگ.. یونگبوک
برادر خودش! همه ی اینا کار برادرش بود .. ولی چرا .. چرا همچین بلایی سرش آورده بود
&الان .. فهمیدی چه حسی داره؟ حس پوچی میکنی مگه نه؟ درسته که من همه ی این نقشه هارو کشیده بودم .. ولی مهره ی اصلی خودت بودی هیونگ! آیگو .. اگه تو انقدر قابل پیش بینی نبودی تمام کارایی که برنامشو ریخته بودم خراب میشد .. شاید باید به توام مثل جونگین دست مزد بدم؟
بلند خندید ...
مینهو عقب عقب رفت که با دیوار پشت سرش برخورد کرد .. به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست .. دیگه حتی نمیخواست اشک بریزه ... این کابوس زیادی واقعی و ترسناک بود .. اون به یونگبوک بیشتر از چشماش اعتماد داشت ... برادر کوچیکتر دوست داشتنیش چرا همچین کاری باهاش کرده ..
بعد از چند دقیقه که حرفی بینشون رد و بدل نشد مینهو لب زد ..
-چرا ..
۳.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.