فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part62
"ویو شوگا"
شوگا:چی؟ا..الان چی گفتی؟(داد)نه...دروغ میگی!(خنده)واییییییی....باورم نمیشههههه(جیغ)م..میشه یه بار دیگه تکرارش کنی؟؟؟
ات:(لبخند)نیاز به تکرار دوباره نیست...شازده...من دوست دارم!...همش میخواستم بهت بگم...ولی ...اخه من یه ادم بودم!عمر من خیلی کوتاهه...شاید ...شصت هفتاد سال عمر کنم...ولی تو...هیچوقت نمیمیری!میفهمی؟احساس میکردم نمیتونیم باهم باشیم!خیلی سخته که بفهمیم ایندمون چجوری میشه...ولی اینو فهمیدم که...عشق من به تو...هیچوقت تغیر نمیکنه...
شوگا:(گریه)...با..باورم نمیشه ات...اهههه من چرا دارم گریه میکنم؟؟؟...(نفس عمیق)دوست دارم...دوست دارم...دوست دارممممم(داد)...از اینجا نجاتت میدم ات...بهت قول میدم....
و خواستم برم جلو تا بغلش کنم...که انگار اون از من مشتاق تر بود و پرید بغلم...!
باورم نمیشه!کیم ات...منو دوست داره؟اما تهیونگ چی میشه؟...اه!نمیخوام بهش فکر کنم!!!
"اونجا فکر میکردم که قراره یه زندگی عالیییی با ات داشته باشم...ولی...هعی...ولش!برین ادامه ی فیک رو بخونید!"
من با ات خیلی خیلی خیلی خوشبخت میشم....عرررر...هنوزم باورم نمیشه..خیلییییی غیر قابل پیشبینی بود!
ات از بغلم اومد بیرون...
ات:خب...میخوای بقیه این نامه ها مزخرف و بخونیم؟
شوگا:معلومه!(خنده)
ات یکی دیگه از اون برگه هارو ورداشت
توش نوشته بود
"خانوم کوچولو ...امروز یک سال بزرگتر شدی...پس بهت میگم خانوم کوچولو یک سال بزرگتر...نظرت چیه؟؟؟"
ات:فک کنم یه چیزی خورده که اینو نوشته!(خنده)
شوگا؛(خنده)ولش...بیا وقتمون و سر چیز های مزخرف حدر ندیم!(درسته؟هدر یا حدر؟)تولدت مبارک ات...نمیدونستم...عاا..یعنی یادم رفته بود...ببخشید!
ات:مهم نیست...من الان به تولد احتیاجی ندارم...همین دو سه تا بادکنک برام بسه...
ات خواست حرفشو ادامه بده تا اینکه یکی در اتاقش رو زد...و بدون اینکه منتظر جواب ات باشه اومد تو...تهیونگ بود...با دیدن چهرش نا خوداگاه اخمام به هم گره خورد!
ات:فک نکنم بهت اجازه داده باشم بیای تو!
تهیونگ:فک نکنم نیازی به اجازه ی تو داشته باشم!
ات:(پوزخند)چیکارت کنم...هرچقدرم بگذره تو همینجوری میمونی ...
تهیونگ:همینجوری؟منظورت چیه؟
ات:بیشعور...بی شخصیت...بی ادب...احمق...گاو...خر...گوسفند....شتر...اسکول...و صد البته نامرد!
تهیونگ:اکی...قانع شدم!
ات:(پوزخند)خب..چیکارم داشتی؟
تهیونگ:جونگ کوک زنگ زد...گفت امشب یکی از همون مهمونیایی هست که باید توش نقش ایفا کنی!
ات:عه؟باش...چرا به خودم زنگ نزد؟
تهیونگ:نمیدونم...با اجازه پرنسسم...
و از اتاق رفت بیرون...
خماریییییییییی🙃❤
کامنت یادت نره بیب:)!
#part62
"ویو شوگا"
شوگا:چی؟ا..الان چی گفتی؟(داد)نه...دروغ میگی!(خنده)واییییییی....باورم نمیشههههه(جیغ)م..میشه یه بار دیگه تکرارش کنی؟؟؟
ات:(لبخند)نیاز به تکرار دوباره نیست...شازده...من دوست دارم!...همش میخواستم بهت بگم...ولی ...اخه من یه ادم بودم!عمر من خیلی کوتاهه...شاید ...شصت هفتاد سال عمر کنم...ولی تو...هیچوقت نمیمیری!میفهمی؟احساس میکردم نمیتونیم باهم باشیم!خیلی سخته که بفهمیم ایندمون چجوری میشه...ولی اینو فهمیدم که...عشق من به تو...هیچوقت تغیر نمیکنه...
شوگا:(گریه)...با..باورم نمیشه ات...اهههه من چرا دارم گریه میکنم؟؟؟...(نفس عمیق)دوست دارم...دوست دارم...دوست دارممممم(داد)...از اینجا نجاتت میدم ات...بهت قول میدم....
و خواستم برم جلو تا بغلش کنم...که انگار اون از من مشتاق تر بود و پرید بغلم...!
باورم نمیشه!کیم ات...منو دوست داره؟اما تهیونگ چی میشه؟...اه!نمیخوام بهش فکر کنم!!!
"اونجا فکر میکردم که قراره یه زندگی عالیییی با ات داشته باشم...ولی...هعی...ولش!برین ادامه ی فیک رو بخونید!"
من با ات خیلی خیلی خیلی خوشبخت میشم....عرررر...هنوزم باورم نمیشه..خیلییییی غیر قابل پیشبینی بود!
ات از بغلم اومد بیرون...
ات:خب...میخوای بقیه این نامه ها مزخرف و بخونیم؟
شوگا:معلومه!(خنده)
ات یکی دیگه از اون برگه هارو ورداشت
توش نوشته بود
"خانوم کوچولو ...امروز یک سال بزرگتر شدی...پس بهت میگم خانوم کوچولو یک سال بزرگتر...نظرت چیه؟؟؟"
ات:فک کنم یه چیزی خورده که اینو نوشته!(خنده)
شوگا؛(خنده)ولش...بیا وقتمون و سر چیز های مزخرف حدر ندیم!(درسته؟هدر یا حدر؟)تولدت مبارک ات...نمیدونستم...عاا..یعنی یادم رفته بود...ببخشید!
ات:مهم نیست...من الان به تولد احتیاجی ندارم...همین دو سه تا بادکنک برام بسه...
ات خواست حرفشو ادامه بده تا اینکه یکی در اتاقش رو زد...و بدون اینکه منتظر جواب ات باشه اومد تو...تهیونگ بود...با دیدن چهرش نا خوداگاه اخمام به هم گره خورد!
ات:فک نکنم بهت اجازه داده باشم بیای تو!
تهیونگ:فک نکنم نیازی به اجازه ی تو داشته باشم!
ات:(پوزخند)چیکارت کنم...هرچقدرم بگذره تو همینجوری میمونی ...
تهیونگ:همینجوری؟منظورت چیه؟
ات:بیشعور...بی شخصیت...بی ادب...احمق...گاو...خر...گوسفند....شتر...اسکول...و صد البته نامرد!
تهیونگ:اکی...قانع شدم!
ات:(پوزخند)خب..چیکارم داشتی؟
تهیونگ:جونگ کوک زنگ زد...گفت امشب یکی از همون مهمونیایی هست که باید توش نقش ایفا کنی!
ات:عه؟باش...چرا به خودم زنگ نزد؟
تهیونگ:نمیدونم...با اجازه پرنسسم...
و از اتاق رفت بیرون...
خماریییییییییی🙃❤
کامنت یادت نره بیب:)!
۱۰.۶k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.