𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...36
ناگهان جونگوو درحالی که دستش روی قلبش بود روی زانو هاش فرو اومد
نفس هاش کند شد،چشمهاش رو بست و روی زمین دراز کشید
جونگکوک با ترس به دستاش که الوده به خون بود نگاه کرد
-مـ...من..ادم...ادم کشتم!
پاهاش توان ایستادن نداشتن،عقب عقب راه رفت و روی زمین افتاد.
ماریا اشکهاشو پاک کرد و سر مادرشو رو زمین گذاشت،به سمت جونگکوک رفت و برای اروم کردنش بغلش کرد.
+هیش...اروم باش،اون باید میمرد،حقش بود،توکار درست رو انجام دادی...اون عوضی مادرمونو کشت.
عمارت تبدیل شده بود به دریایی از جسد و خون!
'2روز بعد'
در اون شب نحس ماریا مادرشو از دست داد،نزدیک بود عشقش رو هم از دست بده اگه فداکاری مادرش نبود الان تهیونگ رو به جای مادرش به خاک میسپرد.
همه بعد از گفتن تسلیت قبرستون رو ترک کرده بودن
مکانی سرد...برای بدن های سرد شده!
روی زانوهاش کنار قبر نشست و دستشو داخل خاک تازه ای که الان مادرش زیر اون بود فرو برد و مشتش رو جمع کرد
اشکهاش مثل تکه های مروارید از چشمهاش به روی خاک میریخت
لب های خشکیده اش رو از هم فاصله داد تا بتونه راحت تر حرف بزنه
+مامان...من معذرت میخوام...بابت همه چی،بعد عمری اومدی پیشم اما حتی نتونستم یه دل سیر بغلت کنم و عطرتو تنفس کنم،کاش زودتر پیدات میکردم...کاش من به جات زیر این خاک های سرد و سنگین بودم.
اختیاری روی اشک هاش نداشت،نفس عمیقی کشید و سرش رو روی خاک گذاشت
+لطفا برگرد...چی میشه برگردی و بگی اینا همش نقشه بوده و تو نمردی؟ لطفا...برگرد...مامان...من تنهام...دوباره یتیم شدم...دوباره بی کس شدم...چرا باید این درد رو یه بار دیگه تجربه کنم؟
ناله های سوزناکش باعث میشد اشک دوباره تو چشمهای خونین جونگکوک و تهیونگ جمع شه.
جونگکوک برای تسلی دادن به ماریا کنارش نشست و اونو به اغوش کشید و با صدایی که درد توش موج میزد گفت:
-ماریا...تو تنها نیستی! تو منو داری...تهیونگو داری...اون دیگه برنمیگرده،هر چقدر هم گریه کنی فایده نداره...مامان از اون بالا مارو تماشا میکنه...وقتی ببینه اینجوری داری خودتو از بین میبری قلبش میشکنه.
با چشمهای قرمز و خیسش به جونگکوک خیره شد
سرشو روی شونه ی برادرش گذاشت و با صدایی گرفته که از ته چاه میومد گفت:
+مارو میبینه...شاید اگه اشکامو ببینه و التماس هامو بشنوه،برگرده!
چشمهای خسته اش رو بست و همونجا خوابش برد
تهیونگ تلخ خندی به ماریا که غم از دست دادن پدر و مادرش اونو افسرده و نابود کرده بود کرد،به سمتش رفت و اونو براید استایل از روی زمین بلندش کرد و به طرف ماشین رفت.
ادامه دارد...
احتمالا پارت بعد پارت اخره و قراره حسابی شگفت زده شید😈
پس شرطا رو برسونید تا بزارم
شرط: 40 لایک20کامنت♡♡♡
منتظرتونم:))♡
part...36
ناگهان جونگوو درحالی که دستش روی قلبش بود روی زانو هاش فرو اومد
نفس هاش کند شد،چشمهاش رو بست و روی زمین دراز کشید
جونگکوک با ترس به دستاش که الوده به خون بود نگاه کرد
-مـ...من..ادم...ادم کشتم!
پاهاش توان ایستادن نداشتن،عقب عقب راه رفت و روی زمین افتاد.
ماریا اشکهاشو پاک کرد و سر مادرشو رو زمین گذاشت،به سمت جونگکوک رفت و برای اروم کردنش بغلش کرد.
+هیش...اروم باش،اون باید میمرد،حقش بود،توکار درست رو انجام دادی...اون عوضی مادرمونو کشت.
عمارت تبدیل شده بود به دریایی از جسد و خون!
'2روز بعد'
در اون شب نحس ماریا مادرشو از دست داد،نزدیک بود عشقش رو هم از دست بده اگه فداکاری مادرش نبود الان تهیونگ رو به جای مادرش به خاک میسپرد.
همه بعد از گفتن تسلیت قبرستون رو ترک کرده بودن
مکانی سرد...برای بدن های سرد شده!
روی زانوهاش کنار قبر نشست و دستشو داخل خاک تازه ای که الان مادرش زیر اون بود فرو برد و مشتش رو جمع کرد
اشکهاش مثل تکه های مروارید از چشمهاش به روی خاک میریخت
لب های خشکیده اش رو از هم فاصله داد تا بتونه راحت تر حرف بزنه
+مامان...من معذرت میخوام...بابت همه چی،بعد عمری اومدی پیشم اما حتی نتونستم یه دل سیر بغلت کنم و عطرتو تنفس کنم،کاش زودتر پیدات میکردم...کاش من به جات زیر این خاک های سرد و سنگین بودم.
اختیاری روی اشک هاش نداشت،نفس عمیقی کشید و سرش رو روی خاک گذاشت
+لطفا برگرد...چی میشه برگردی و بگی اینا همش نقشه بوده و تو نمردی؟ لطفا...برگرد...مامان...من تنهام...دوباره یتیم شدم...دوباره بی کس شدم...چرا باید این درد رو یه بار دیگه تجربه کنم؟
ناله های سوزناکش باعث میشد اشک دوباره تو چشمهای خونین جونگکوک و تهیونگ جمع شه.
جونگکوک برای تسلی دادن به ماریا کنارش نشست و اونو به اغوش کشید و با صدایی که درد توش موج میزد گفت:
-ماریا...تو تنها نیستی! تو منو داری...تهیونگو داری...اون دیگه برنمیگرده،هر چقدر هم گریه کنی فایده نداره...مامان از اون بالا مارو تماشا میکنه...وقتی ببینه اینجوری داری خودتو از بین میبری قلبش میشکنه.
با چشمهای قرمز و خیسش به جونگکوک خیره شد
سرشو روی شونه ی برادرش گذاشت و با صدایی گرفته که از ته چاه میومد گفت:
+مارو میبینه...شاید اگه اشکامو ببینه و التماس هامو بشنوه،برگرده!
چشمهای خسته اش رو بست و همونجا خوابش برد
تهیونگ تلخ خندی به ماریا که غم از دست دادن پدر و مادرش اونو افسرده و نابود کرده بود کرد،به سمتش رفت و اونو براید استایل از روی زمین بلندش کرد و به طرف ماشین رفت.
ادامه دارد...
احتمالا پارت بعد پارت اخره و قراره حسابی شگفت زده شید😈
پس شرطا رو برسونید تا بزارم
شرط: 40 لایک20کامنت♡♡♡
منتظرتونم:))♡
۱۵.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.