《زندگی جدید با تو》p40
.
.
.
.
.
وقتی رسیدم خونه تا بادیگار ها سوالپیچم نکردن سریع رفتم توی اتاق....الان ساعت 7ظهر بود هوا دیگه تاریک شده بود....روی تخت نشستم و به برگه توی دستم که عکس یه بچه رو که اندازه یه نقطه بود نگاه میکردم....
چی میشد الان من برای سوپرایز تهیونگ مثل بقه زن و شوهر ها یه جشن میگرفتم....ولی از اول هم خواسته تهیونگ همین بود.....اون یه وارث میخواست
خیلی دلم شکلات میخواست...خودم حوصله ندارم برم بخرم.....امممم...بزار ببینم تهیونگ جواب میده....
بعد از مدت طولانی جواب داد
+:سلام
_:سلام...کاری داشتی؟
+:اممم..کی میای خونه؟
_: نمیدونم...شاید 12 شب...امروز دیرتر میام
+:میشه وقتی اومدی شکلات بخری؟
_:شکلات؟...خنده...دلت شکلات میخواد بیبی؟
+:نخند
_: تهیونگ همینجوری که سعی میکنه خندش رو نگه داره میگه....باشه..باشه...اون موقع که من میام شاید فروشگاه ها باز نباشه...اگه خودم نتونستم بخرم به یکی از بادیگار ها میگم برات بخره
+: باشه..خدافظ......
تلفنو قط کردم...چرا امروز انقدر دیر میاد...اوففف منم که هیچ کاری ندارم انجام بدم..پس میخوابم....
لباس هام رو با یه ست راحتی عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و به دقیقه نکشیده بود که توی آغوش خواب رفتم و توی تخت غرق شدم....
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
دیگه تمام سعی خودمو میکنم زود زود بزارم🫶🏻🌷
.
.
.
.
وقتی رسیدم خونه تا بادیگار ها سوالپیچم نکردن سریع رفتم توی اتاق....الان ساعت 7ظهر بود هوا دیگه تاریک شده بود....روی تخت نشستم و به برگه توی دستم که عکس یه بچه رو که اندازه یه نقطه بود نگاه میکردم....
چی میشد الان من برای سوپرایز تهیونگ مثل بقه زن و شوهر ها یه جشن میگرفتم....ولی از اول هم خواسته تهیونگ همین بود.....اون یه وارث میخواست
خیلی دلم شکلات میخواست...خودم حوصله ندارم برم بخرم.....امممم...بزار ببینم تهیونگ جواب میده....
بعد از مدت طولانی جواب داد
+:سلام
_:سلام...کاری داشتی؟
+:اممم..کی میای خونه؟
_: نمیدونم...شاید 12 شب...امروز دیرتر میام
+:میشه وقتی اومدی شکلات بخری؟
_:شکلات؟...خنده...دلت شکلات میخواد بیبی؟
+:نخند
_: تهیونگ همینجوری که سعی میکنه خندش رو نگه داره میگه....باشه..باشه...اون موقع که من میام شاید فروشگاه ها باز نباشه...اگه خودم نتونستم بخرم به یکی از بادیگار ها میگم برات بخره
+: باشه..خدافظ......
تلفنو قط کردم...چرا امروز انقدر دیر میاد...اوففف منم که هیچ کاری ندارم انجام بدم..پس میخوابم....
لباس هام رو با یه ست راحتی عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و به دقیقه نکشیده بود که توی آغوش خواب رفتم و توی تخت غرق شدم....
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
دیگه تمام سعی خودمو میکنم زود زود بزارم🫶🏻🌷
۳.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.