فیک نفرین عشق
«پارت:۵»
صدای گفت و گوشون نشون از اومدن بابا میداد و بعد از دقایقی که با جمع آوری وسایلم و چیدنش تو چمدون سپری شد با آرامش پایین رفتم و لبخندی زدم.
طبق معمول دور میز جمع شدیم که بابا به حرف دراومد..
*فردا عصر قراره به عمارت بریم و شبش قراره مهمونی ای تو سالن اصلی همون عمارت برگزار بشه.
ناخداگاه اخم محوی بین ابروهام نشست و دست از خوردن کشیدم.
با تک سرفه ای ادامه داد..
*وسایلتونو جمع کنید و اماده باشید.
پوف کلافه ای کشیدم که از چشمای تیز بین بابا دور نموند،من واقعا حوصله ی یه مهمونی ساده و تحمل چهار پنج نفرم نداشتم چه برسه به عمارت بینهایت بزرگی که قراره اون همه ادمو داخل خودش جا بده،با تصور اینکه هر روز با عده زیادی ادم سر و کله بزنم عصبی ترم کرد شایدم بخاطر اخلاقم و درونگراییم بود اما جدا از اینا یه حس عجیب دلشوره و دل نگرانی ام داشتم.
با تشکر زیر لبی از سر میز بلند شدمو راهی اتاقم شدم،لوازم آرایش،لباس مجلسی،لباس راحتی،لوازم شخصی و...همه رو به زور داخل چمدونم جا دادم و با کلی کشتی گرفتن با زیپش بالاخره بستمش و کنار گذاشتم.
چند تار مویی که جلوی چشامو گرفته بود و با فوتی به بالا فرستادم و خودمو پرت کردم رو تختم،کش و قوسی به بدنم دادم و با گفتن آخیشی نفس عمیقی کشیدم.
بستن چشمام همزمان شد با به صدا در اومدن در اتاقم،متعجب بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش کردم اما کسی نبود!
از راه پله پایین اومدم که در بین راه صدای خنده های بابا و مامان از اتاق می اومد.
بیخیال برگشتم تا برم بالا که با سایه ای که روی دیوار کشیده شد میخ کوب سر جام وایسادم..
سعی کردم با کمترین صدای ممکن برم دنبال سایه،همینجور رفتم تا از در خونه بیرون زدم و وارد محوطه ی سبز عمارتمون شدم و در کمال تعجب بنی و دیدم که داره سمت همون درختی که بیشتر اوقات بهش خیره میشه میره.
خواستم برگردم که صدای پارس کردنش بلند شد....
با هول برگشتم و سمتش پا تند کردم..
نگاهشو بهم دوخت و مجددا سرشو برگردوند بین درختا،دلو به دریا زدمو رفتم تو دل سایه ی تاریکی که از چسبیدن چند درخت درست شده بود و چیزی زیر پام حس کردم.
چشم ریز کردمو دستمو دراز کردمو چیزی که زیر پام بودو برداشتم،برگشتم پیش بنی و تو روشنایی چراغ های تزیینی اطراف محوطه به چیزی که تو دستمه نگاه کردم.
یه کلید زیبای طلایی که به زنجیری وصل بود.
شاید مال مکس یا مال کسی باشه،بهتره تا صاحبش پیدا بشه ازش نگهداری کنم.
زنجیرو دور گردنم انداختم و بنیو همراه خودم به داخل بردم...
(گایز شرمنده فاصله بین پارت گذاری زیاد شد یه مشکلی برای چشمام پیش اومده بود نمیتونستم تایپ کنم مرسی که درک میکنید
حمایت فراموش نشه)
صدای گفت و گوشون نشون از اومدن بابا میداد و بعد از دقایقی که با جمع آوری وسایلم و چیدنش تو چمدون سپری شد با آرامش پایین رفتم و لبخندی زدم.
طبق معمول دور میز جمع شدیم که بابا به حرف دراومد..
*فردا عصر قراره به عمارت بریم و شبش قراره مهمونی ای تو سالن اصلی همون عمارت برگزار بشه.
ناخداگاه اخم محوی بین ابروهام نشست و دست از خوردن کشیدم.
با تک سرفه ای ادامه داد..
*وسایلتونو جمع کنید و اماده باشید.
پوف کلافه ای کشیدم که از چشمای تیز بین بابا دور نموند،من واقعا حوصله ی یه مهمونی ساده و تحمل چهار پنج نفرم نداشتم چه برسه به عمارت بینهایت بزرگی که قراره اون همه ادمو داخل خودش جا بده،با تصور اینکه هر روز با عده زیادی ادم سر و کله بزنم عصبی ترم کرد شایدم بخاطر اخلاقم و درونگراییم بود اما جدا از اینا یه حس عجیب دلشوره و دل نگرانی ام داشتم.
با تشکر زیر لبی از سر میز بلند شدمو راهی اتاقم شدم،لوازم آرایش،لباس مجلسی،لباس راحتی،لوازم شخصی و...همه رو به زور داخل چمدونم جا دادم و با کلی کشتی گرفتن با زیپش بالاخره بستمش و کنار گذاشتم.
چند تار مویی که جلوی چشامو گرفته بود و با فوتی به بالا فرستادم و خودمو پرت کردم رو تختم،کش و قوسی به بدنم دادم و با گفتن آخیشی نفس عمیقی کشیدم.
بستن چشمام همزمان شد با به صدا در اومدن در اتاقم،متعجب بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش کردم اما کسی نبود!
از راه پله پایین اومدم که در بین راه صدای خنده های بابا و مامان از اتاق می اومد.
بیخیال برگشتم تا برم بالا که با سایه ای که روی دیوار کشیده شد میخ کوب سر جام وایسادم..
سعی کردم با کمترین صدای ممکن برم دنبال سایه،همینجور رفتم تا از در خونه بیرون زدم و وارد محوطه ی سبز عمارتمون شدم و در کمال تعجب بنی و دیدم که داره سمت همون درختی که بیشتر اوقات بهش خیره میشه میره.
خواستم برگردم که صدای پارس کردنش بلند شد....
با هول برگشتم و سمتش پا تند کردم..
نگاهشو بهم دوخت و مجددا سرشو برگردوند بین درختا،دلو به دریا زدمو رفتم تو دل سایه ی تاریکی که از چسبیدن چند درخت درست شده بود و چیزی زیر پام حس کردم.
چشم ریز کردمو دستمو دراز کردمو چیزی که زیر پام بودو برداشتم،برگشتم پیش بنی و تو روشنایی چراغ های تزیینی اطراف محوطه به چیزی که تو دستمه نگاه کردم.
یه کلید زیبای طلایی که به زنجیری وصل بود.
شاید مال مکس یا مال کسی باشه،بهتره تا صاحبش پیدا بشه ازش نگهداری کنم.
زنجیرو دور گردنم انداختم و بنیو همراه خودم به داخل بردم...
(گایز شرمنده فاصله بین پارت گذاری زیاد شد یه مشکلی برای چشمام پیش اومده بود نمیتونستم تایپ کنم مرسی که درک میکنید
حمایت فراموش نشه)
۱۳.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.