مرگ و زندگی (پارت پنج)
رنا: اخخخخخخخ دستم
به دستم خیره شدم که غرق تو خون بود سرمو بالا اوردم و دیدم که باجی با نگرانی بهم خیرست اروم امد سمتمم و خونه دستمو بو کردم یکم فکردم و بعدش شروع کرد لیس زدم خونا اما یه چیزی برام در عین ترسیدن جالب بود وقتی خونو لیس میزد هیچ خیسی نداشت که بخوام چندشم شه پس فقط چشمام رو بستم که یکم بعد دست از کارش کشید
باجی: تمومه رنا چان
به دستم نگاه به طرز جالبی هیچ خونی نمیومد اما رد زخمش بود
باجی: ببخشید همین از دستم بر میومد ولی یادت باشه ما سگ سانان بدمون میاد یهو بری سمت و نازش گنی یه حالت دفاعیه
رنا: من متسفم بدون اجازه انجامش دادم
باجی یکم خودشو بهم مالوند و دید که جیفویو یه گوشه از اتاق خوابیده و رفت از پشت گردن گرفتشو رفت بیرون به رینا نکاه کردم که داشت دستمپ برنداز میکرد اون واقعا از اینجور چیزا خوشش میومد انگار نه انگار ما تو یه دنیایه دیگه ایم ره ای اهمیت نمیداد به این موضوع و این کفریم میکرد همینجور داشت غار غار میکرد به زور فرستادمش تو تخت و بعد مطمئن شدن اینکه خوابه از اتاق زدم بیرون همینطور که میرفتم با یه چیز درازه نردبون مانند روبه رو شدم یکم چیز بود دراز بود دراز که نه یکم فراتر از دراز از اون پیک می پسندا بود موهایه نسبتا بلندی داشت که تا رویه دوشش بود و با مشکی ترکیب شده بود موهاش جلوش بودن و یکی از چشماش نصفه پوشیده بود جلو صورتم خم شد با اون نفصایه سنگینش یکم عقب رفتم و نزدیک بود بیوفتم که دستمو گرفت و نزاشت یکم بهم نگاه کرد و بعدش لباسم رو تکوند
هانما: ببینم دختر جون جدیدی
رنا: ا.. اره
هانما: اهوم..
دستی رو شونم زد و از کنارم رد شد دستش واقعا گرم باد اما صدایه دینگ دینگی اذیتم میکرد که یک هو...
به دستم خیره شدم که غرق تو خون بود سرمو بالا اوردم و دیدم که باجی با نگرانی بهم خیرست اروم امد سمتمم و خونه دستمو بو کردم یکم فکردم و بعدش شروع کرد لیس زدم خونا اما یه چیزی برام در عین ترسیدن جالب بود وقتی خونو لیس میزد هیچ خیسی نداشت که بخوام چندشم شه پس فقط چشمام رو بستم که یکم بعد دست از کارش کشید
باجی: تمومه رنا چان
به دستم نگاه به طرز جالبی هیچ خونی نمیومد اما رد زخمش بود
باجی: ببخشید همین از دستم بر میومد ولی یادت باشه ما سگ سانان بدمون میاد یهو بری سمت و نازش گنی یه حالت دفاعیه
رنا: من متسفم بدون اجازه انجامش دادم
باجی یکم خودشو بهم مالوند و دید که جیفویو یه گوشه از اتاق خوابیده و رفت از پشت گردن گرفتشو رفت بیرون به رینا نکاه کردم که داشت دستمپ برنداز میکرد اون واقعا از اینجور چیزا خوشش میومد انگار نه انگار ما تو یه دنیایه دیگه ایم ره ای اهمیت نمیداد به این موضوع و این کفریم میکرد همینجور داشت غار غار میکرد به زور فرستادمش تو تخت و بعد مطمئن شدن اینکه خوابه از اتاق زدم بیرون همینطور که میرفتم با یه چیز درازه نردبون مانند روبه رو شدم یکم چیز بود دراز بود دراز که نه یکم فراتر از دراز از اون پیک می پسندا بود موهایه نسبتا بلندی داشت که تا رویه دوشش بود و با مشکی ترکیب شده بود موهاش جلوش بودن و یکی از چشماش نصفه پوشیده بود جلو صورتم خم شد با اون نفصایه سنگینش یکم عقب رفتم و نزدیک بود بیوفتم که دستمو گرفت و نزاشت یکم بهم نگاه کرد و بعدش لباسم رو تکوند
هانما: ببینم دختر جون جدیدی
رنا: ا.. اره
هانما: اهوم..
دستی رو شونم زد و از کنارم رد شد دستش واقعا گرم باد اما صدایه دینگ دینگی اذیتم میکرد که یک هو...
۲.۱k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.