the pain p26
the pain p26
بعد از بیست دقیقه تهیونگ تازه از دنیای افکارش بیرون اومده بود، آروم سعی کرد روی پاهاش بایسته ولی انگاری که اونا هم خسته شده بودن و دیگه نمیخواستن قدم های تهیونگ رو بردارن. صدای دادش بلند شد وقای کامل روی پاهاش ایستاد...یه قسمت از دستشو محکم گاز گرفت تا صداش در نیاد... و موفق نبود...با ورود ناگهانی کوک از اون حالا در اومد و لبخند مسخره ای زد...
کوک: تو داد زدی!!!.
ته: ن..نه...م..من فقط...
کوک: بیا اینجا
ته: کوک من...
کوک: گفتم بیا اینجا (با داد)
کوک بلند گفت و باعث شد تهیونگ چشماشو روی هم فشار بده و نفهمه علت تغییر حالت ناگهانی کوک چیه... زانو هاش میلرزید و ته دلش خالی شده بود اون میترسید چون کوک هیچوقت باهاش اونطور حرف نمیزد...
تهیونگ هیچی نمیدونست، از اینکه جونگکوک واقعی پسر روبروش نیست ، از اینکه جونگکوک واقعی زود عصبی میشه و اینکه اونم یه اربابه و نمیتونه تحمل کنه برده هاش ازش فرمان نبرن... از پدری که قرصای تجدید نیاز ج..ن..س..ی رو به بهانه ی آرامبخش به پسرش میخوروند. اون هیچی نمیدونست از دنیای کثیفی که توش زندگی میکرد، از قرصایی که پسر روبروش مصرف میکرد تا از کوره در نره و کسی رو تا سرحد مرگ شکنجه نده...این جونگکوک واقعی بود...
با کشیده شدن ناگهانی دستش چند قدم به جلو پرت شد و ناله ی دردناکی از برخورد پاش به تخت کرد...
کوک: تهیونگ فقط یه فرصت داری که بگی... وگرنه...
کوک روی تخت نشسته بود و به ترسناک ترین حالت ممکن دستای تهیونگ که روبروش ایستاده بود گرفته بود... تهیونگ با فریاد دوم کوک دیگه طاقت نیاورد و زد زیر گریه و فقط از خدا خواهش کرد که همه چیز به لحظه قبل از ورودش به این عمارت برگرده... جونگکوک از سرجاش بلند شد و به چشمای پسر روبروش زل زد...
کوک: تهیونگ وقتت تموم شد...نمیخوای بهم بگی؟
ته: ک ک..وک چی باید بهت ب.. بگم؟
کوک: نمیدونی؟!
ته: ک..ک..ک..کوک...فقط...فقط..ب..بزار...ب..ب..برم...
کوک: کجا میخوای بری؟! (خیلی آروم گفت و یه دستشو دور کمر تهیونگ حلقه کردو با دست دیگش لبهای تهیونگ رو نوازش گونه لمس کرد...)
ته: کوک..ب.بسه.توروخدا می..میترسم...
جونگکوک دستش رو از روی لب تهیونگ برداشت و اونو نوازش وار روی ب..ر..آ..م..د..گ..ی کوچیک شلوار تهیونگ کشید و باعث شد اون با وحشت بهش زل بزنه...جونگکوک سرشو بغل گوش تهیونگ بردو آروم ادامه داد
کوک: نترس تهیونگ...قول میدم زیاد دردت نیاد هوم!؟
ادامه دارد...
جای حساس تموم شد مگه نه؟😂
من نبودم که دستم بدجایی تمومش کرد
تا پارت بعدی فعلا خداحافظ
*ادمین با لبخندی ملیح صحنه را ترک میکند*
بعد از بیست دقیقه تهیونگ تازه از دنیای افکارش بیرون اومده بود، آروم سعی کرد روی پاهاش بایسته ولی انگاری که اونا هم خسته شده بودن و دیگه نمیخواستن قدم های تهیونگ رو بردارن. صدای دادش بلند شد وقای کامل روی پاهاش ایستاد...یه قسمت از دستشو محکم گاز گرفت تا صداش در نیاد... و موفق نبود...با ورود ناگهانی کوک از اون حالا در اومد و لبخند مسخره ای زد...
کوک: تو داد زدی!!!.
ته: ن..نه...م..من فقط...
کوک: بیا اینجا
ته: کوک من...
کوک: گفتم بیا اینجا (با داد)
کوک بلند گفت و باعث شد تهیونگ چشماشو روی هم فشار بده و نفهمه علت تغییر حالت ناگهانی کوک چیه... زانو هاش میلرزید و ته دلش خالی شده بود اون میترسید چون کوک هیچوقت باهاش اونطور حرف نمیزد...
تهیونگ هیچی نمیدونست، از اینکه جونگکوک واقعی پسر روبروش نیست ، از اینکه جونگکوک واقعی زود عصبی میشه و اینکه اونم یه اربابه و نمیتونه تحمل کنه برده هاش ازش فرمان نبرن... از پدری که قرصای تجدید نیاز ج..ن..س..ی رو به بهانه ی آرامبخش به پسرش میخوروند. اون هیچی نمیدونست از دنیای کثیفی که توش زندگی میکرد، از قرصایی که پسر روبروش مصرف میکرد تا از کوره در نره و کسی رو تا سرحد مرگ شکنجه نده...این جونگکوک واقعی بود...
با کشیده شدن ناگهانی دستش چند قدم به جلو پرت شد و ناله ی دردناکی از برخورد پاش به تخت کرد...
کوک: تهیونگ فقط یه فرصت داری که بگی... وگرنه...
کوک روی تخت نشسته بود و به ترسناک ترین حالت ممکن دستای تهیونگ که روبروش ایستاده بود گرفته بود... تهیونگ با فریاد دوم کوک دیگه طاقت نیاورد و زد زیر گریه و فقط از خدا خواهش کرد که همه چیز به لحظه قبل از ورودش به این عمارت برگرده... جونگکوک از سرجاش بلند شد و به چشمای پسر روبروش زل زد...
کوک: تهیونگ وقتت تموم شد...نمیخوای بهم بگی؟
ته: ک ک..وک چی باید بهت ب.. بگم؟
کوک: نمیدونی؟!
ته: ک..ک..ک..کوک...فقط...فقط..ب..بزار...ب..ب..برم...
کوک: کجا میخوای بری؟! (خیلی آروم گفت و یه دستشو دور کمر تهیونگ حلقه کردو با دست دیگش لبهای تهیونگ رو نوازش گونه لمس کرد...)
ته: کوک..ب.بسه.توروخدا می..میترسم...
جونگکوک دستش رو از روی لب تهیونگ برداشت و اونو نوازش وار روی ب..ر..آ..م..د..گ..ی کوچیک شلوار تهیونگ کشید و باعث شد اون با وحشت بهش زل بزنه...جونگکوک سرشو بغل گوش تهیونگ بردو آروم ادامه داد
کوک: نترس تهیونگ...قول میدم زیاد دردت نیاد هوم!؟
ادامه دارد...
جای حساس تموم شد مگه نه؟😂
من نبودم که دستم بدجایی تمومش کرد
تا پارت بعدی فعلا خداحافظ
*ادمین با لبخندی ملیح صحنه را ترک میکند*
۹.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.