شب پرستاره
اسم شما:توکا
[شما خواهر تومیکا هستین]
در یک شب آروم و دلانگیز، توکا و گنیا در حیاط عمارت تومیکا نشسته بودند.
آسمان پر از ستارههای درخشان بود و نسیم ملایمی به صورتشان میوزید.
توکا، با موهای بلند و مشکیاش که زیر نور ماه میدرخشید، به ستارهها خیره شده بود.
گنیا، با چشمان بنفش اش که همچون ابر های خشمگین بودند، به توکا نگاه میکرد.
او همیشه محو زیبایی و آرامش توکا شده بود.
این شب، احساساتش را بیشتر از همیشه حس میکرد.
«گنیا، میدونی که چقدر ستارهها زیبا هستند؟»
توکا این رو گفت و به گنیا نگاه کرد.
گنیا با نگاهی کنجکاو به او پاسخ داد: «اهوم، اما هیچکدام به زیبایی تو نیستند.»
توکا قلبش تند تند میزد.
اون هرگز انتظار نداشت که گنیا این توری با مهربونی بهش نگاه کنه
«تو همیشه اینو میگی؟»
گنیابا خندهای ملایم گفت: «فقط وقتی که واقعاً احساس ادم درستی کنارم نشسته و این حرف رو میزنم.»
لحظهای سکوت برقرار شد.
گنیا جرأت خودشو جمع کرد و نزدیکتر شد. «توکا... من همیشه به تو فکر میکنم. تو برای من خیلی خاصی.»
توکا به چشمان گنیا نگاه کرد و احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. «من هم همینطور، گنیا. تو همیشه در کنار من بودی و من این را نمیتوانم فراموش کنم.»
گنیا با دلی پر از امید گفت: «میتونی با من باشی؟ نه فقط به عنوان خواهر تومیکا سان، بلکه به عنوان کسی که دوسش دارم؟»
توکا لبخندی زد و دستش را در دست گنیا گذاشت. «اهوم، من با تو هستم. همیشه.»
آن شب، زیر آسمان پرستاره، عشقشان آغاز شد؛ عشقی که همچون ستارهها در دل شب میدرخشید.
امید وارم تومیکا و سانمی این داستان رو نخونن چون این دو عزیز رو با روش های مختلف پاره میکنن🤡✨️
چه طور شد؟
حمایت یادتون نره
[شما خواهر تومیکا هستین]
در یک شب آروم و دلانگیز، توکا و گنیا در حیاط عمارت تومیکا نشسته بودند.
آسمان پر از ستارههای درخشان بود و نسیم ملایمی به صورتشان میوزید.
توکا، با موهای بلند و مشکیاش که زیر نور ماه میدرخشید، به ستارهها خیره شده بود.
گنیا، با چشمان بنفش اش که همچون ابر های خشمگین بودند، به توکا نگاه میکرد.
او همیشه محو زیبایی و آرامش توکا شده بود.
این شب، احساساتش را بیشتر از همیشه حس میکرد.
«گنیا، میدونی که چقدر ستارهها زیبا هستند؟»
توکا این رو گفت و به گنیا نگاه کرد.
گنیا با نگاهی کنجکاو به او پاسخ داد: «اهوم، اما هیچکدام به زیبایی تو نیستند.»
توکا قلبش تند تند میزد.
اون هرگز انتظار نداشت که گنیا این توری با مهربونی بهش نگاه کنه
«تو همیشه اینو میگی؟»
گنیابا خندهای ملایم گفت: «فقط وقتی که واقعاً احساس ادم درستی کنارم نشسته و این حرف رو میزنم.»
لحظهای سکوت برقرار شد.
گنیا جرأت خودشو جمع کرد و نزدیکتر شد. «توکا... من همیشه به تو فکر میکنم. تو برای من خیلی خاصی.»
توکا به چشمان گنیا نگاه کرد و احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. «من هم همینطور، گنیا. تو همیشه در کنار من بودی و من این را نمیتوانم فراموش کنم.»
گنیا با دلی پر از امید گفت: «میتونی با من باشی؟ نه فقط به عنوان خواهر تومیکا سان، بلکه به عنوان کسی که دوسش دارم؟»
توکا لبخندی زد و دستش را در دست گنیا گذاشت. «اهوم، من با تو هستم. همیشه.»
آن شب، زیر آسمان پرستاره، عشقشان آغاز شد؛ عشقی که همچون ستارهها در دل شب میدرخشید.
امید وارم تومیکا و سانمی این داستان رو نخونن چون این دو عزیز رو با روش های مختلف پاره میکنن🤡✨️
چه طور شد؟
حمایت یادتون نره
۳.۴k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.