پارت ۲ MBTI
بچه ها عکس بالا عکس infj هست یادتونه گفتم شهرشون قدیمیه ولی آدماش مدرنن ؟
منظورم لباسا و رسماشون بود مثل لباس infj که دارید میبینید و اینکه یادتونه گفتم infj پیر نیست منظورم همین بود خب دیگه کاملا میتونید داستانو درک کنین .. نه ؟
خب بریم سراغ داستاننن ؛)
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
راه افتادیم سمتی که infj گفت
قبل از اینکه برسیم به آهنگر منو ENFP گشنمون شد و خب راه زیادی رو از شهر پیاده رفتیم پس حق داشتیم گشنمون بشه
ENFJ رفت برای هر ۴ تامون خوراکی گرفت که تو راه خوردیم و همین طور صحبت میکردیم که رسیدیم به آهنگر رفتیم داخل وقتی خود آهنگر رو دیدم شکه شدم چون خود آهنگر پدر INFJ بود :
INFP :( هااا INFJ چرا از اول نگفتی میخوایم بیایم پیش پدرت ؟ )
INFJ :( دیگه دیگه گفتم سوپرایزتون کنم )
INFP :( اما قول داده بودم یسری مواد برای آهنگری براشون بیار.... )
INFJ :( هیششش باشه حالا دفعه بعدی بیار خوش قول 😂)
INFP :( بد جنس 💢)
INFJ : ( 😁 )
ENFJ :( اهمممم اگر تموم شد بریم شمشیر منو درست کنیم ...)
INFJ :( اره بریم )
ENFP :( اخجونننن بریمممم )
INFP :( وای خدا اینجا خیلی گرمهه ) رفتین پیش پدر INFJ
[بچه ها پدر INFJ هم تایپش ISFJ و تایپ مادرش ENFJ عه ]
پدر INFJ :( او سلام بچه ها خوبین ؟ )
INFJ :( اره عالی )
ENFJ :( ولی فکر نکنم حال ENFP و INFP خیلی خوب باشه ...)
ENFP خودشو به ENFJ تکیه داد INFP هم خودشو به INFJ تکیه داد قیافشون یجورایی کیوت شده بود مث بچه ای که خوابش میاد
ENFP : ( اینجا زیادی گرمهههه)
INFP هم تایید کرد
ENFJ :( خب من میرم اینا رو ببرم بیرون ما دوتا اینجا کارمونو انجام میدیم )
ENFJ داشت INFP و ENFP رو بیرون میبرد تا هوای خنگ بخوره بهشون اونا برد بیرون و خودش دوباره اومد تو و شمشیرشو نشون داد
پدر INFJ : ( ام دقیقا چطوری اینو شکوندی ENFJ ؟ )
ENFJ نفسی بیرون داد و گفت :( درواقع کار من نیست ENFP بازیش گرفته بود اینو شکوند )
پدر INFJ :( اشکالی نداره فقط یه سوال دیگه اینو نمیتونیم همینجوری درستش کنم یاد شمشیر رو کلا برات نو کنم اشکالی نداره ؟)
ENFJ :( بسیار خوب اشکالی نداره 😕)
پدر INFJ :( خب کار یه روزه نیست فردا بیاید ببرینش تا فردا طول میکشه )
ENFJ :( چشم ممنون )
و اومدن بیرون
INFJ :( هعی ناراحت نباش پسر از قبلشم بهتر میشه مطمعن باش :) )
ENFP :( هی ENFJ چی شده چرا انقدر ناراحتی )
ENFJ جواب ENFP رو نداد خیلی از دست ENFP ناراحت بود
INFP رفت بغل ENFJ :( هعی ENFJ اون از قصد اینکارو نکرده )
ولی بازم فقط داشت سمت عمارت حرکت میکرد
ENFP هم از کارش پشیمون بود
ENFP :( امم خب INFJ تو بگو چی شده ؟)
INFJ :( خب باید کل شمشیر از اول درست کنه یعنی درواقع دیگه شمشیر خودش نیست ..)
INFP :( نمیدونم چرا ENFJ چرا بجای اینکه به خوبیش فکر کنه به بدی اتفاق فکر میکنه )
INFJ :( ENFP چطوره بری و ازش عذر خواهی کنی ؟)
ENFP :( من ازش عذر خواهی کردم ولی جوابمو نمیده دیگه حتی )
INFP :( بیاین ۳ تایی بریم و ازش بخوایم عذر خواهی ENFP رو قبول کنه )
رفتیم پیش ENFJ :
ENFP :( ام خب ام ببین ENFJ من .. من متاسفم از قصد اینکارو نکردم )
INFJ :( هی ENFJ تو بزرگ تر ENFP هستی باهاش درست رفتار کن )
INFP :( هی ENFJ قول میدم حتی بهتر از قبل بشه خواهش میکنم)
ENFJ :( باشه بابا ..)
INFP :( درست ENFJ )
ENFJ آهی کشید و گفت :( خیلی خب منم معذرت میخوام بابت رفتارم ENFP )
که ENFP پرید بغل ENFJ و دوباره ۴ تامون کنار همیم
رسیدیم عمارت هر کدوم رفتیم اتاقمون که لباسای راحتیمون رو بپوشیم INFP لباسشو پوشید و اومد بیرون همین طور ENFJ و INFJ ولی خبری از ENFP نبود INFP رفت تو اتاق ENFP دید ENFP از خستگی خوابش برده پس درو بست رفت بیرون
هر کدوم داشتن کار خودشونو میکردن INFP داشت روی نقاشی جدیدش کار میکردی و ENFJ هم رفته بود پیش مادر پدرش تا تمرین کنه تمرین دفاع شخصی
INFJ هم رفته بود پیش مادرش ، مادر INFJ خیاط بود و بیشتر لباسای ما از مادر INFJ بود ENFP هم که خوابش برده بود ...
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
خب امید وارم خوشتون اومده باشه اگر انتقادی دارید بگید اگر خواستید تایپتونم بگید
همه ی سناریو ها و فیک ها توی کالکشن هست 😉
کم کم بقیه ی تایپ هارم میارم توی داستان خیالتون راحت 😁
منظورم لباسا و رسماشون بود مثل لباس infj که دارید میبینید و اینکه یادتونه گفتم infj پیر نیست منظورم همین بود خب دیگه کاملا میتونید داستانو درک کنین .. نه ؟
خب بریم سراغ داستاننن ؛)
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
راه افتادیم سمتی که infj گفت
قبل از اینکه برسیم به آهنگر منو ENFP گشنمون شد و خب راه زیادی رو از شهر پیاده رفتیم پس حق داشتیم گشنمون بشه
ENFJ رفت برای هر ۴ تامون خوراکی گرفت که تو راه خوردیم و همین طور صحبت میکردیم که رسیدیم به آهنگر رفتیم داخل وقتی خود آهنگر رو دیدم شکه شدم چون خود آهنگر پدر INFJ بود :
INFP :( هااا INFJ چرا از اول نگفتی میخوایم بیایم پیش پدرت ؟ )
INFJ :( دیگه دیگه گفتم سوپرایزتون کنم )
INFP :( اما قول داده بودم یسری مواد برای آهنگری براشون بیار.... )
INFJ :( هیششش باشه حالا دفعه بعدی بیار خوش قول 😂)
INFP :( بد جنس 💢)
INFJ : ( 😁 )
ENFJ :( اهمممم اگر تموم شد بریم شمشیر منو درست کنیم ...)
INFJ :( اره بریم )
ENFP :( اخجونننن بریمممم )
INFP :( وای خدا اینجا خیلی گرمهه ) رفتین پیش پدر INFJ
[بچه ها پدر INFJ هم تایپش ISFJ و تایپ مادرش ENFJ عه ]
پدر INFJ :( او سلام بچه ها خوبین ؟ )
INFJ :( اره عالی )
ENFJ :( ولی فکر نکنم حال ENFP و INFP خیلی خوب باشه ...)
ENFP خودشو به ENFJ تکیه داد INFP هم خودشو به INFJ تکیه داد قیافشون یجورایی کیوت شده بود مث بچه ای که خوابش میاد
ENFP : ( اینجا زیادی گرمهههه)
INFP هم تایید کرد
ENFJ :( خب من میرم اینا رو ببرم بیرون ما دوتا اینجا کارمونو انجام میدیم )
ENFJ داشت INFP و ENFP رو بیرون میبرد تا هوای خنگ بخوره بهشون اونا برد بیرون و خودش دوباره اومد تو و شمشیرشو نشون داد
پدر INFJ : ( ام دقیقا چطوری اینو شکوندی ENFJ ؟ )
ENFJ نفسی بیرون داد و گفت :( درواقع کار من نیست ENFP بازیش گرفته بود اینو شکوند )
پدر INFJ :( اشکالی نداره فقط یه سوال دیگه اینو نمیتونیم همینجوری درستش کنم یاد شمشیر رو کلا برات نو کنم اشکالی نداره ؟)
ENFJ :( بسیار خوب اشکالی نداره 😕)
پدر INFJ :( خب کار یه روزه نیست فردا بیاید ببرینش تا فردا طول میکشه )
ENFJ :( چشم ممنون )
و اومدن بیرون
INFJ :( هعی ناراحت نباش پسر از قبلشم بهتر میشه مطمعن باش :) )
ENFP :( هی ENFJ چی شده چرا انقدر ناراحتی )
ENFJ جواب ENFP رو نداد خیلی از دست ENFP ناراحت بود
INFP رفت بغل ENFJ :( هعی ENFJ اون از قصد اینکارو نکرده )
ولی بازم فقط داشت سمت عمارت حرکت میکرد
ENFP هم از کارش پشیمون بود
ENFP :( امم خب INFJ تو بگو چی شده ؟)
INFJ :( خب باید کل شمشیر از اول درست کنه یعنی درواقع دیگه شمشیر خودش نیست ..)
INFP :( نمیدونم چرا ENFJ چرا بجای اینکه به خوبیش فکر کنه به بدی اتفاق فکر میکنه )
INFJ :( ENFP چطوره بری و ازش عذر خواهی کنی ؟)
ENFP :( من ازش عذر خواهی کردم ولی جوابمو نمیده دیگه حتی )
INFP :( بیاین ۳ تایی بریم و ازش بخوایم عذر خواهی ENFP رو قبول کنه )
رفتیم پیش ENFJ :
ENFP :( ام خب ام ببین ENFJ من .. من متاسفم از قصد اینکارو نکردم )
INFJ :( هی ENFJ تو بزرگ تر ENFP هستی باهاش درست رفتار کن )
INFP :( هی ENFJ قول میدم حتی بهتر از قبل بشه خواهش میکنم)
ENFJ :( باشه بابا ..)
INFP :( درست ENFJ )
ENFJ آهی کشید و گفت :( خیلی خب منم معذرت میخوام بابت رفتارم ENFP )
که ENFP پرید بغل ENFJ و دوباره ۴ تامون کنار همیم
رسیدیم عمارت هر کدوم رفتیم اتاقمون که لباسای راحتیمون رو بپوشیم INFP لباسشو پوشید و اومد بیرون همین طور ENFJ و INFJ ولی خبری از ENFP نبود INFP رفت تو اتاق ENFP دید ENFP از خستگی خوابش برده پس درو بست رفت بیرون
هر کدوم داشتن کار خودشونو میکردن INFP داشت روی نقاشی جدیدش کار میکردی و ENFJ هم رفته بود پیش مادر پدرش تا تمرین کنه تمرین دفاع شخصی
INFJ هم رفته بود پیش مادرش ، مادر INFJ خیاط بود و بیشتر لباسای ما از مادر INFJ بود ENFP هم که خوابش برده بود ...
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
خب امید وارم خوشتون اومده باشه اگر انتقادی دارید بگید اگر خواستید تایپتونم بگید
همه ی سناریو ها و فیک ها توی کالکشن هست 😉
کم کم بقیه ی تایپ هارم میارم توی داستان خیالتون راحت 😁
۹.۲k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.