وقتی مریضی....)پارت ۲ (آخر)
#لینو
#استری_کیدز
_ دارو خوردی ؟(با صدای نگران )
+ اوهوم...
_ کی ؟
+ نمیدونم...چند ساعتی میشه
صدات زیادی گرفته و آروم بود و این لینو رو بیشتر از قبل نگران میکرد...
نمیتونست تصور کنه که تا چه حد درد داری و حالت بده به همین خاطر همینطور که تورو توی بغلت داشت آروم آروم کمکت کرد که به سمت اتاق بری و در آخر هم بهت کمک کرد تا روی تخت دراز بکشی...
دستت رو توی دستش فشرد...با حس داغی که از دستت گرفت شدت نگرانیش بیشتر شد...
باید هر جور میبود تب وحشتناکی رو که داشتی رو پایین میاورد.
دستت رو ول کرد و از اتاق خارج شد...به سمت آشپزخونه رفت و یک پارچه ی نرم و یک ظرف به اندازه ی متوسط برداشت و توش رو پر از آب با دمای مناسب نه خیلی سرد و نه گرم کرد و به سمت اتاق اومد...
لبه ی تخت کنارت دراز کشید و دستش رو آروم روی پیشونیت گذاشت
_ اوه...خدای من...خیلی شدیده
نفس عمیقی کشید و دستش رو برداشت و پارچه رو توی آب ظرف فرو برد و بعد از مطمئن شدن اینکه خوب خیس شده..با دستاش آبش رو گرفت و آروم پارچه رو روی پیشونیت گذاشت
خوب خوب پارچه رو روی صورتت و دستات میکشید...
کمی از لباست رو بالا داده بود و روی پهلوها و کمرت و شکمت رو هم با همون پارچه ی خیس شده میکشید و هر چند دقیقه یک بار پارچه رو توی ظرف آب میزاشت تا کاملا خیس بشه و به کارش ادامه میداد...
توی این مدت...برات کلی مسکن و دارو آورد...حتی زنگ زد و چند تا دارویی که نیاز میدونست رو برات سفارش داد که توی همون لحظه از راه رسید...و بهت کمک کرد تا بتونه بخوریشون.
کلی توی اینترنت برای پایین آوردن تبت سرچکرد حتی برات کلی دارو و یک بشقاب سوپ هم که برای گلوت تنها دوا بود رو درست کرد و بهت داد...
حالا چندین ساعت از وقتی که لینو پیشت اومده بود میگذشت...
توی این مدت...دیگه هوا تاریک شده بود و لینو کنار تختت نشسته بود و با لبخند شیرینی به تویی که غرق در خواب بودی و حالت خیلی بهتر شده بود...نگاه میکرد.
حالا تبت تا حد زیادی پایین اومده بود...و اینکه تا این حد راحت بنظر میومدی...خبر از این میداد که حالت بهتر از قبل شده..
نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و میخواست از روی تخت بلند بشه که با گرفته شدن دستش متوقف شد...
متعجب سرش رو به طرفت چرخوند.
چشمات بسته بود اما...دستش رو گرفته بودی تا بلکه مانع از رفتنش بشی
+ میشه...پیشم بمونی ؟
لبخندی میزنه و اروم سرش رو تکون میده...میاد پیشت و کنارت دراز میکشه و تورو توی بغلش میگیره.
دستش رو لای موه های مشکی و بلندت فرو میکنه و شروع میکنه به نوازش کردنشون...
_ بخواب دختر کوچولوم....من پیشتم
خودت رو بیشتر توی بغلش جا میدی که اونم...روی جفتتون پتو میندازه و توی بغل هم...چشماتون گرم میشه و میخوابید
#استری_کیدز
_ دارو خوردی ؟(با صدای نگران )
+ اوهوم...
_ کی ؟
+ نمیدونم...چند ساعتی میشه
صدات زیادی گرفته و آروم بود و این لینو رو بیشتر از قبل نگران میکرد...
نمیتونست تصور کنه که تا چه حد درد داری و حالت بده به همین خاطر همینطور که تورو توی بغلت داشت آروم آروم کمکت کرد که به سمت اتاق بری و در آخر هم بهت کمک کرد تا روی تخت دراز بکشی...
دستت رو توی دستش فشرد...با حس داغی که از دستت گرفت شدت نگرانیش بیشتر شد...
باید هر جور میبود تب وحشتناکی رو که داشتی رو پایین میاورد.
دستت رو ول کرد و از اتاق خارج شد...به سمت آشپزخونه رفت و یک پارچه ی نرم و یک ظرف به اندازه ی متوسط برداشت و توش رو پر از آب با دمای مناسب نه خیلی سرد و نه گرم کرد و به سمت اتاق اومد...
لبه ی تخت کنارت دراز کشید و دستش رو آروم روی پیشونیت گذاشت
_ اوه...خدای من...خیلی شدیده
نفس عمیقی کشید و دستش رو برداشت و پارچه رو توی آب ظرف فرو برد و بعد از مطمئن شدن اینکه خوب خیس شده..با دستاش آبش رو گرفت و آروم پارچه رو روی پیشونیت گذاشت
خوب خوب پارچه رو روی صورتت و دستات میکشید...
کمی از لباست رو بالا داده بود و روی پهلوها و کمرت و شکمت رو هم با همون پارچه ی خیس شده میکشید و هر چند دقیقه یک بار پارچه رو توی ظرف آب میزاشت تا کاملا خیس بشه و به کارش ادامه میداد...
توی این مدت...برات کلی مسکن و دارو آورد...حتی زنگ زد و چند تا دارویی که نیاز میدونست رو برات سفارش داد که توی همون لحظه از راه رسید...و بهت کمک کرد تا بتونه بخوریشون.
کلی توی اینترنت برای پایین آوردن تبت سرچکرد حتی برات کلی دارو و یک بشقاب سوپ هم که برای گلوت تنها دوا بود رو درست کرد و بهت داد...
حالا چندین ساعت از وقتی که لینو پیشت اومده بود میگذشت...
توی این مدت...دیگه هوا تاریک شده بود و لینو کنار تختت نشسته بود و با لبخند شیرینی به تویی که غرق در خواب بودی و حالت خیلی بهتر شده بود...نگاه میکرد.
حالا تبت تا حد زیادی پایین اومده بود...و اینکه تا این حد راحت بنظر میومدی...خبر از این میداد که حالت بهتر از قبل شده..
نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و میخواست از روی تخت بلند بشه که با گرفته شدن دستش متوقف شد...
متعجب سرش رو به طرفت چرخوند.
چشمات بسته بود اما...دستش رو گرفته بودی تا بلکه مانع از رفتنش بشی
+ میشه...پیشم بمونی ؟
لبخندی میزنه و اروم سرش رو تکون میده...میاد پیشت و کنارت دراز میکشه و تورو توی بغلش میگیره.
دستش رو لای موه های مشکی و بلندت فرو میکنه و شروع میکنه به نوازش کردنشون...
_ بخواب دختر کوچولوم....من پیشتم
خودت رو بیشتر توی بغلش جا میدی که اونم...روی جفتتون پتو میندازه و توی بغل هم...چشماتون گرم میشه و میخوابید
۵۱.۴k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.