دانشمند و پرنسس پارت ۱۰ ♡ 🪄 (:
ا.ت : یهو توسط یه نفر پخش زمین شد ماهم پرت شدیم ولی رو زمین نه تینا منو محکم بغل کرده بود چشمامو باز کردم که دیدم نامجونه ولی خیلی تغییر کرده بود چشماش مثل کاسه ی خون بود ، موهاش مشکی شده بود ، پوستش سفید مثل برف بود و خوشتیپ تر شده بود !
نامجون : خسته نباشی دلاور خدا قوت پهلوان !
ا.ت : ن..نامجون ت..تویی ؟
نامجون : میدونم تغییر کردم بیا برات بگم .
ا.ت : با نامجون و تینا رفتیم نشستیم یه جایه امن و نامجون شروع کرد ......
نامجون : بهت میگفتم نریم تا بریم آزمایشگاه من تا من یه دارویی بخورم و قدرتمند بشم تا از خطر دور باشیم ولی جنابعالی فاز قدرت برداشتی !
ا.ت : خب الان چی هستی ؟
نامجون: خوناشام !
ا.ت : نمیدونستم خوناشام بودن انقد بهت میاد.
تینا : اهم اهم منم اینجاااامم هاااااا !
ا.ت : عیی یادم رفت ببخشید خب ام نامجون این تیناعه تینا اینم نامجونه !
تینا : اگه شوهرته باید بگم خوشتیپه سلیقه ات بد نی .
نامجون : در حال نگه داشتن خنده! 😂
ا.ت : عم خب دیگه پاشید بریم دنبال اون کوه بی صاحاب !
نامجون: باشه.
ا.ت : نامی !
نامجون: بفرمائید؟
ا.ت : ببخشید !
نامجون : ( ا.تو بغل کرد )
ا.ت : بعدشم منو نامجون و تینا راه افتادیم من به نامجون ماجرایه تینا رو گفتم تینا هم فهمید ما چرا اینجاییم .
* چند ساعت بعد *
ا.ت : همه جارو گشتیم ولی کوه رو پیدا نکردیم . رفتیم تویه غار و اونجا کمی استراحت کردیم چون خسته بودیم تینا خوابید .
ا.ت : نامجون؟
نامجون: بله ؟
ا.ت : تو چرا تنها زندگی میکنی ؟
نامجون : چون با خانوادم مشکل دارم !
ا.ت : چرا ؟ اگه پدرو مادر چیزی میگن برايه خود بچه هاشونه!
نامجون : این فرق داره از بچگی که به دنیا اومدم مامان بابام بهم توجه نمیکردن فقط کار واسشون مهم بود منم از بچگی خودم زندگیمو میساختم من از وقتی که یادم میاد مامان بابامو فقط ۲ بار دیدم . یه بار تو شرکتشون یه بار دیگه هم واسه موفقیت شرکتشون که جشن گرفته بودن . تو زندگی من یا خانواده ام عشق معنی نداره همه باید سرشون تو کار خودشون باشه .
ا.ت : حرفاشو با بغض میزد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم بغلش کردم اونم بغضش ترکید و زد زیر گریه حقم داشت شاید فکر کنید کسی که خیلی به مامان باباش وابسته باشه بچه ننه ست ولی نه شما میدونید اگه مادر و پدر به بچه بی محلی کنن چقد اون بچه عذاب میکشه ؟
نامجون همینجوری تو بغلم خوابش برد منم همونجا خوابم برد .
___________________
نامجون : خسته نباشی دلاور خدا قوت پهلوان !
ا.ت : ن..نامجون ت..تویی ؟
نامجون : میدونم تغییر کردم بیا برات بگم .
ا.ت : با نامجون و تینا رفتیم نشستیم یه جایه امن و نامجون شروع کرد ......
نامجون : بهت میگفتم نریم تا بریم آزمایشگاه من تا من یه دارویی بخورم و قدرتمند بشم تا از خطر دور باشیم ولی جنابعالی فاز قدرت برداشتی !
ا.ت : خب الان چی هستی ؟
نامجون: خوناشام !
ا.ت : نمیدونستم خوناشام بودن انقد بهت میاد.
تینا : اهم اهم منم اینجاااامم هاااااا !
ا.ت : عیی یادم رفت ببخشید خب ام نامجون این تیناعه تینا اینم نامجونه !
تینا : اگه شوهرته باید بگم خوشتیپه سلیقه ات بد نی .
نامجون : در حال نگه داشتن خنده! 😂
ا.ت : عم خب دیگه پاشید بریم دنبال اون کوه بی صاحاب !
نامجون: باشه.
ا.ت : نامی !
نامجون: بفرمائید؟
ا.ت : ببخشید !
نامجون : ( ا.تو بغل کرد )
ا.ت : بعدشم منو نامجون و تینا راه افتادیم من به نامجون ماجرایه تینا رو گفتم تینا هم فهمید ما چرا اینجاییم .
* چند ساعت بعد *
ا.ت : همه جارو گشتیم ولی کوه رو پیدا نکردیم . رفتیم تویه غار و اونجا کمی استراحت کردیم چون خسته بودیم تینا خوابید .
ا.ت : نامجون؟
نامجون: بله ؟
ا.ت : تو چرا تنها زندگی میکنی ؟
نامجون : چون با خانوادم مشکل دارم !
ا.ت : چرا ؟ اگه پدرو مادر چیزی میگن برايه خود بچه هاشونه!
نامجون : این فرق داره از بچگی که به دنیا اومدم مامان بابام بهم توجه نمیکردن فقط کار واسشون مهم بود منم از بچگی خودم زندگیمو میساختم من از وقتی که یادم میاد مامان بابامو فقط ۲ بار دیدم . یه بار تو شرکتشون یه بار دیگه هم واسه موفقیت شرکتشون که جشن گرفته بودن . تو زندگی من یا خانواده ام عشق معنی نداره همه باید سرشون تو کار خودشون باشه .
ا.ت : حرفاشو با بغض میزد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم بغلش کردم اونم بغضش ترکید و زد زیر گریه حقم داشت شاید فکر کنید کسی که خیلی به مامان باباش وابسته باشه بچه ننه ست ولی نه شما میدونید اگه مادر و پدر به بچه بی محلی کنن چقد اون بچه عذاب میکشه ؟
نامجون همینجوری تو بغلم خوابش برد منم همونجا خوابم برد .
___________________
۲.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.