عشق بی پایان
#عشق_بی_پایان
#فصل_هفتم
P¹⁰³
ویو ته
وارد محضر شدیم و طلاقمونو از هم گرفتیم تا اینکه من نتونستم تحمل کنم ماشینو روشن کردم و از کوک و ا/ت خداحافظی کردم
و رفتم سمت خونمون
کوک: خب چاگیا بیا بریم تو فرودگاه
ا/ت: باشه😊
ویو ا/ت
بعد ۱ ساعت رسیدیم به فرودگاه و سوار هواپیما شدیم، ساک هامونو گذاشتیم و من تا وقتی برسیم دبی استراحت کردم
کوک: ببین راهمون تا دبی خیلی زیاده به نظرم تو بخواب تا برسیم
ا/ت: باشه(موهاشو بالا میبنده و استراحت میکنه)
کوک:(میره تو گوشی و سر ا/ت و ناز میکنه)
*۴ ساعت بعد*
ا/ت:(از خواب پا میشه)
کوک: عه بیدار شدی؟
ا/ت: ساعت چنده؟
کوک: ۶
ا/ت: هنوز نرسیدیم؟
کوک: نه
ا/ت: اوففف
کوک: دو ساعت دیگه میرسیم
ا/ت: باشه... خب من گشنمه
کوک: بیا این گوشت هارو بخور
ا/ت: باشه
کوک: بچه ها حالشون خوبه؟
ا/ت: اره
کوک:(لبخند میزنه و لپ ا/ت و میبوسه)
ا/ت: بانی کوچولوووو
ویو ته
خیلی وقت بود خون نخورده بود، مجبور شدم از خونه بزنم بیرون و یه اهو شکار کنم بخورم... ولی همش به ا/ت فکر میکردم.. از ذهنم نمیتونم بیرونش کنم.
ا/ت: کوکی من حوصلم سر رفته
کوک: منم همینطور ولی باید تحمل کنی قربونت برم
ا/ت: امممممم
کوک:(از اسمون عکس میگیره)
ا/ت:(گوشیشو در میاره و بازی میکنه)
کوک: نگا کن این اسمون به اندازه ی تو زیباست
ا/ت:(لبخند میزنه و لبای کوک رو میبوسع)
کوک: کیوت
ا/ت: بیا حالا باهم عکس بگیریم
کوک: باشه
ا/ت:(از خودش و کوک عکس میگیره)
ته: از خونه زدم بیرون و ماشینو روشن کردم و به سمت جنگل حرکت کردم... تا اینکه...
#فصل_هفتم
P¹⁰³
ویو ته
وارد محضر شدیم و طلاقمونو از هم گرفتیم تا اینکه من نتونستم تحمل کنم ماشینو روشن کردم و از کوک و ا/ت خداحافظی کردم
و رفتم سمت خونمون
کوک: خب چاگیا بیا بریم تو فرودگاه
ا/ت: باشه😊
ویو ا/ت
بعد ۱ ساعت رسیدیم به فرودگاه و سوار هواپیما شدیم، ساک هامونو گذاشتیم و من تا وقتی برسیم دبی استراحت کردم
کوک: ببین راهمون تا دبی خیلی زیاده به نظرم تو بخواب تا برسیم
ا/ت: باشه(موهاشو بالا میبنده و استراحت میکنه)
کوک:(میره تو گوشی و سر ا/ت و ناز میکنه)
*۴ ساعت بعد*
ا/ت:(از خواب پا میشه)
کوک: عه بیدار شدی؟
ا/ت: ساعت چنده؟
کوک: ۶
ا/ت: هنوز نرسیدیم؟
کوک: نه
ا/ت: اوففف
کوک: دو ساعت دیگه میرسیم
ا/ت: باشه... خب من گشنمه
کوک: بیا این گوشت هارو بخور
ا/ت: باشه
کوک: بچه ها حالشون خوبه؟
ا/ت: اره
کوک:(لبخند میزنه و لپ ا/ت و میبوسه)
ا/ت: بانی کوچولوووو
ویو ته
خیلی وقت بود خون نخورده بود، مجبور شدم از خونه بزنم بیرون و یه اهو شکار کنم بخورم... ولی همش به ا/ت فکر میکردم.. از ذهنم نمیتونم بیرونش کنم.
ا/ت: کوکی من حوصلم سر رفته
کوک: منم همینطور ولی باید تحمل کنی قربونت برم
ا/ت: امممممم
کوک:(از اسمون عکس میگیره)
ا/ت:(گوشیشو در میاره و بازی میکنه)
کوک: نگا کن این اسمون به اندازه ی تو زیباست
ا/ت:(لبخند میزنه و لبای کوک رو میبوسع)
کوک: کیوت
ا/ت: بیا حالا باهم عکس بگیریم
کوک: باشه
ا/ت:(از خودش و کوک عکس میگیره)
ته: از خونه زدم بیرون و ماشینو روشن کردم و به سمت جنگل حرکت کردم... تا اینکه...
۲۳.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.