وووووو تموم:)
وووووو تموم:)
ف۱ پارت۲۴
.
تیر رفت........ رفت و خورد به سیبی که بالای سر مرد گذاشته بودن مرد تا تیر رو جلوی خودش روی ستون دید روی زمین افتاد و ستون رو توی بغل خودش گرفت
*مادمازل خواهش میکنم رحم کنید
مادمازل نفس کلافهای کشید
&کامان این فقط یه بازیه تو خودت بهتر از من میدونی که تیرم هیچ موقع خطا نمیره تا نخوام
با کلمه آخر مادمازل مرد به لرزه افتاد به نظر میومد قرار نیست بعد این حرف زنده بمونه سرش رو سمت جایی که صدای مادمازل میومد برگردوند اما چیزی جز خوردن تیر توی کلهاش ندید
.
.
مادمازل پوزخندی زد و تیرکمونش رو روی زمین انداخت بشکنی زد و به آدمهایی که داشتن به این بازی نگاه میکردند دستور داد که جسد رو ببرن و زمین رو تمیز کنند وارد اتاقش شد که ترکیبی از رنگ سیاه و سفید بود کپ رنگ قلب مادمازل یادش میومد وقتی این تم رو انتخاب کرد کسی که داشت این کارو میکرد گفت این بهش نمیاد و اون هم دیوار اتاقش رو با خون اون مرد نقاشی کرد
.
البته نگهش داشت بمونه تا همیشه بیرحمی خودش رو روی دیوار ببینه روی مبلش که تنها رنگ قرمزی بود که بعد دیوار خونی توی اتاقش بود نشست .... نظرش نامهای که روی میز بود رو جلب کرد
.
.
نامه رو برداشت با دعوتنامهای از خانواده کینگ وورف روبرو شد پوزخندی زد به نظر میومد دوباره معاملههایی در راهه نمیتونست این مهمونی گرون قیمت رو با نبودن خودش از بین ببره پس ترجیح داد خودش رو از الان آماده کنه چون به نظر نمیاومد این مهمونی یه مهمونی ساده باشه
..........
نامجون به نامه توی دست تهیونگ نگاه کرد
_الان انتظار نداری با این وضعیتم بلند شم برم مهمونی
تهیونگ همونطور که پس سرش رو مالوند گفت
_خوب بقیه که میتونن ... ببین نمیخوام بگم تو نمیتونی ..نمیخوای تازه ممکنه اون چیزی که دو ساله دنبالشیمو اینجا ببینیم
نامجون کتابشو کنار گذاشت و کمی فکر کرد درسته این مهمونی اونقدرام مهم نبود به خصوص اینکه میدونست افراد خوبیم قرار نیست توش باشن اما حرف تهونگ درست بود ممکنه که واقعاً اون چیزی که میخوان اونجا باشه
_نمیدونم یه هفته تا وقتی بریم به اون مهمونی مونده بهش فکر میکنم
تهیونگ با ذوق باشه ای گفت و از در خارج شد ولی نامجون نمیدونست تهونگ به خاطر یه دلیلی که حتی اطمینان نداشت داشت به اون مهمونی میرفت
........
لذت ببرید..
ف۱ پارت۲۴
.
تیر رفت........ رفت و خورد به سیبی که بالای سر مرد گذاشته بودن مرد تا تیر رو جلوی خودش روی ستون دید روی زمین افتاد و ستون رو توی بغل خودش گرفت
*مادمازل خواهش میکنم رحم کنید
مادمازل نفس کلافهای کشید
&کامان این فقط یه بازیه تو خودت بهتر از من میدونی که تیرم هیچ موقع خطا نمیره تا نخوام
با کلمه آخر مادمازل مرد به لرزه افتاد به نظر میومد قرار نیست بعد این حرف زنده بمونه سرش رو سمت جایی که صدای مادمازل میومد برگردوند اما چیزی جز خوردن تیر توی کلهاش ندید
.
.
مادمازل پوزخندی زد و تیرکمونش رو روی زمین انداخت بشکنی زد و به آدمهایی که داشتن به این بازی نگاه میکردند دستور داد که جسد رو ببرن و زمین رو تمیز کنند وارد اتاقش شد که ترکیبی از رنگ سیاه و سفید بود کپ رنگ قلب مادمازل یادش میومد وقتی این تم رو انتخاب کرد کسی که داشت این کارو میکرد گفت این بهش نمیاد و اون هم دیوار اتاقش رو با خون اون مرد نقاشی کرد
.
البته نگهش داشت بمونه تا همیشه بیرحمی خودش رو روی دیوار ببینه روی مبلش که تنها رنگ قرمزی بود که بعد دیوار خونی توی اتاقش بود نشست .... نظرش نامهای که روی میز بود رو جلب کرد
.
.
نامه رو برداشت با دعوتنامهای از خانواده کینگ وورف روبرو شد پوزخندی زد به نظر میومد دوباره معاملههایی در راهه نمیتونست این مهمونی گرون قیمت رو با نبودن خودش از بین ببره پس ترجیح داد خودش رو از الان آماده کنه چون به نظر نمیاومد این مهمونی یه مهمونی ساده باشه
..........
نامجون به نامه توی دست تهیونگ نگاه کرد
_الان انتظار نداری با این وضعیتم بلند شم برم مهمونی
تهیونگ همونطور که پس سرش رو مالوند گفت
_خوب بقیه که میتونن ... ببین نمیخوام بگم تو نمیتونی ..نمیخوای تازه ممکنه اون چیزی که دو ساله دنبالشیمو اینجا ببینیم
نامجون کتابشو کنار گذاشت و کمی فکر کرد درسته این مهمونی اونقدرام مهم نبود به خصوص اینکه میدونست افراد خوبیم قرار نیست توش باشن اما حرف تهونگ درست بود ممکنه که واقعاً اون چیزی که میخوان اونجا باشه
_نمیدونم یه هفته تا وقتی بریم به اون مهمونی مونده بهش فکر میکنم
تهیونگ با ذوق باشه ای گفت و از در خارج شد ولی نامجون نمیدونست تهونگ به خاطر یه دلیلی که حتی اطمینان نداشت داشت به اون مهمونی میرفت
........
لذت ببرید..
۱۱.۵k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.