پارت۵ زندگی در عجایب
کوک گیر نمیدن خدا میدونه فقط چون شیا خونش ت ساختمان ماست میزارن بعضی وقتا برم پیشش(جیمین ویو)فقط برای عشق... ۲۷ساله ندیدمش اخه چرا عاشق یک شیطان شدم کحال و روزم این باشه؟اون دختر هم بعد باردار شدن ازم آدم عادی شد الان هیچ خبری ن از اون دارم ن از بچم ایزول داشت لباس عوض میکرد از اونور همون پسره کوک دیدم ک داشت ب سمت خونشون میومد تا ایزول لباساشو دراورد ککوک بدون در زدن وارد اتاقش شد معلوم بود چقد عصبیه هی نزدیک ازول میشد ک شونشو گرفت و چسبوندش بدیوا ذهن ایزول رو ک میخوندم دیدم یاد خاطرات بچگیش افتاد میشه گفت بدترین خاطرات بودن الان دقیقا باید چیکار کنم اشک ت چشماش حلقه زده بود و تاون لحظه قدرت بیان نداشت فقط با بغض بکوک نگاه میکرد ولی اون پسر اونقدر خشمگین بود ک بعید میدونستم حالا حالاها اروم بشه چند یونگی هم تماشاگر این صحنه بود ولی کاری از دسته هیچکدوممون بر نمیاومد مگر اینکه انسان بشیم ککلی سوال پیچ میشیم و قطعا شرایط برای ایزول سخت تر میشه یونگی با نگرانی گفت:میدونی ایزول خیلی بیشاز اندازه خجالتیه و فوبیا جنس مخالف داره حالا خوبه ۴سال ازش بزرگتر نیست وگرن عمرا نزدیکش میشد.اشفته دستی بموهاش کشید و بهمشون زد دلم میخواست برم کمکش ولی نمیتونستم چند ثانیه گذشت ک کوک بخودش اومد و وعض ایزولو دید لعنت بخودش میفرستاد.من:تهم صدا و افکارشونو میشنوی؟.یونگی:اونقدر بلنده ک کله ارواح این کوچه شنیدن.کوک با لکنت هیمیگفت ببخشید و سریع از اتاق رفت.یونگی:ت حواست بپسره باشه خیلی عجیبه منم مراقبه ایزول ام.باشه ایگفتم دیدم کوک رفت تدستشویی و بیکی زنگ زدو گزارش داد صدای اشک ریختن ایزولو میشنیدم همیشه بی صدا گریه میکنه ولی من و یونگی حواسمون بهش هست واقعا دلمون نمیخواد بلایی سرش بیاد ولی اگه بفهمه ما اونو زیر نظر داشتیم چی؟حتما ازمون متنفر میشه صدای پشت تلفن پسر بود کگفت:ببین کوک باید هرچه سریع تر این وفضو درست کنی تا بحالت عادی برگردی و بتونی بیای خونه میدونی مامان نگرانته بعدشم این میتونه تپیدا کردن بابام بهم کمک کنه.
ادامه پست بعد
ادامه پست بعد
۱۰.۰k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.