the girl
خاکستریِ من..
توی پارک..زیرِ بارون و هوای ابریِ شهر قدم میزد..
تمام مدت توی فکر اون بود..
اون؟! اون کلمهٔ مناسبی واسهٔ صدا کردنِ کسی ك تمام وجود پسرک رو با رفتنش برده بود، نیس..
رهاش کرده بود..قلبش رو دزیده بود، قرار بود مواظبش باشه..
ولی ویرانش کرد!
خونه ای ک توش زندگی میکرد رو ویران کرد!
روح پسرک رو با رفتنش کشت..قرار بود زخمهاش رو التیام ببخشه، اما با دسای خودش اون رو کشت؛ روحی ک با عشق و بیخواسته ای جز ماندن..تسلیمش شده بود رو کشت..
دستهای سرخش رو توی جیب شلوارش گذاشت تا در برابر سرما ازشون محافظت کنه..دستایی ک سرخ شده بودن؛
از شدت سرمای هوا؟!
یا کوبیده شدن روی تنِ بی جونِ دیوار های اتاقش!
زیر چشمهاش گود افتاده بود؛ و جای سفیدی..رنگ سرخ نشسته بود؛
از سرما..؟
یا بی خوابی و گریه؟!
اون پسرک غریب شده..تنها شده..بیکس شده..
اون یه نفر بود!
ولی با رفتنش انگار ک همهٔ مردم جهان از روی زمین رفتن..
هیچکی جز اون ب چشم پسرک نمیومد..
از نظر پسرک هیچکی ب زیبایی اون نبود..هیچکی ب پاک دلی و مهربونی اون نبود..
پاک دلی؟ مهربونی؟
اون سنگ دل بود..ولی مگ عشق میزاره ک مجنون بدی های لیلیش رو ببینه؟!
"روی صندلیِ خیسِ پارک نشست و نخ سیگاری رو از جیبش در اورد و روشنش کرد.. "
ب خاکستریِ دودِ سیگار خیره شد..
خاکستری..
خاکستری حالا شده بود کل دنیای این پسرک..
همه چیز..همه کس..و همهٔ رنگ ها بدون عشقش شده بود خاکستری!
حتی رنگ قلبی ک توی اون زندگی میکرد..
LONA_
توی پارک..زیرِ بارون و هوای ابریِ شهر قدم میزد..
تمام مدت توی فکر اون بود..
اون؟! اون کلمهٔ مناسبی واسهٔ صدا کردنِ کسی ك تمام وجود پسرک رو با رفتنش برده بود، نیس..
رهاش کرده بود..قلبش رو دزیده بود، قرار بود مواظبش باشه..
ولی ویرانش کرد!
خونه ای ک توش زندگی میکرد رو ویران کرد!
روح پسرک رو با رفتنش کشت..قرار بود زخمهاش رو التیام ببخشه، اما با دسای خودش اون رو کشت؛ روحی ک با عشق و بیخواسته ای جز ماندن..تسلیمش شده بود رو کشت..
دستهای سرخش رو توی جیب شلوارش گذاشت تا در برابر سرما ازشون محافظت کنه..دستایی ک سرخ شده بودن؛
از شدت سرمای هوا؟!
یا کوبیده شدن روی تنِ بی جونِ دیوار های اتاقش!
زیر چشمهاش گود افتاده بود؛ و جای سفیدی..رنگ سرخ نشسته بود؛
از سرما..؟
یا بی خوابی و گریه؟!
اون پسرک غریب شده..تنها شده..بیکس شده..
اون یه نفر بود!
ولی با رفتنش انگار ک همهٔ مردم جهان از روی زمین رفتن..
هیچکی جز اون ب چشم پسرک نمیومد..
از نظر پسرک هیچکی ب زیبایی اون نبود..هیچکی ب پاک دلی و مهربونی اون نبود..
پاک دلی؟ مهربونی؟
اون سنگ دل بود..ولی مگ عشق میزاره ک مجنون بدی های لیلیش رو ببینه؟!
"روی صندلیِ خیسِ پارک نشست و نخ سیگاری رو از جیبش در اورد و روشنش کرد.. "
ب خاکستریِ دودِ سیگار خیره شد..
خاکستری..
خاکستری حالا شده بود کل دنیای این پسرک..
همه چیز..همه کس..و همهٔ رنگ ها بدون عشقش شده بود خاکستری!
حتی رنگ قلبی ک توی اون زندگی میکرد..
LONA_
۶۷۶
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.