❥𝐩𝐚𝐫𝐭/𝟔
یونا:جیهوپ
حرفی نزد که دوباره صداش کردم
یون:جیهوپپپ
جیهوپ:چیه(سرد)
یونا:امشب قرار با دخترا آخر شب بریم پارک****میشه باهام بیایی
جیهوپ:نه
یونا:بیا دیگه اذیت نکن
جیهوپ:نمیام
از رو سینش بلند شدم و حالا روش نشسته بودم
یونا:اخه چرا بیا دیگه میخوام با تو برم
جیهوپ:مگه نگفتی از من خسته ی و میخوای خودت تنها بری، خوب بیا برو الان نمیام خودت با دوستات برو خوش بگذرون
یونا:جیهوپ من که معذرت خواهی کردم گفتم عصبانی بودم لطفا بیا
جیهوپ:نمیام یونا یکی دوبار که نیست همیشه همین بحث و داریم اینبار هم انگار سرت به سنگ خورده که امدی معذرت خواهی میکنی
من نمیام خودت برو
یونا:جیهوپ
خیلی مظلومانه گفتم و بغض توی گلوم صدامو میلرزوند
یونا:معذرت میخوام دیگه نمیگم، میشه منو ببخشی
مظلوم نگاهش کردم و خودم و یکم لوس کردم نگاهی بهم کرد و یه دفعه یه لبخند روی لباش امد
جیهوپ:لعنت به من که جلوی مظلوم بازیات کم میارم
خندید که بیشتر خودمو توی بغلش جا کردم که اونم محکم بغلم کرد و به خودش چسبوندم
یونا:میشه حالا بیایی
جیهوپ:یونا نمیخوام دلت و بشکنم اما به جی یو قول دادم که همراهش برم کلاب
یونا:جیهوپ منم باهات میام
جیهوپ:اما دوستات
یونا:میگم امشب نمیتونم بیام
جیهوپ:اوکی
با آرامش چشمام و بستم و عطر تنش و نفس کشیدم چند دقیقه همیجوری تو بغلش موندم و جیهوپ هم مشغول خوندن ادامه کتابش شد که پیامی براش امد و بعد از خوندنش بهم گفت که برم و آماده بشم و مثل همیشه تاکید کرد که لباس باز نپوشم با لبخند تایید کردم و گونه اش رو بوسیدم
و از روش بلند شدم و رفتم سمت اتاقم نمیدونم چم شده اما نمیتونم دیگه احساساتمو پنهان کنم
یه سارافون مشکی برداشتم و آستین های حریر داش دامنش متوسط بود اما میدونستم که جیهوپ یه ذره گیر رو میده با این فکر لبخندی رو لبم امد لباسمو پوشیدم و آرایش دخترونه کردم و رفتم پایین پیش جیهوپ مثل همیشه چشما رو درمیاورد رفتم کنارش که حرفم درست از آب درامد
جیهوپ:الان این پوشیده اس
بابا:راست میگه
یونا:بابا جیهوپ بس بود، آخه مگه چه مشکلی داره دستام که پوشیده اس دامن هم بلنده
جیهوپ و بابام خنده ی کردن که باهم از خونه خارج شدیم سوار ماشین جیهوپ شدیم و حرکت کردیم نمیدونم چرا اما احساس میکردم که امشب قرار خیلی خوش بگذره نمیدونم شاید این فقط یه فکره
رسیدیم و پیاده شدیم رفتم کنار جیهوپ و دستشو گرفتم که متعجب نگام کردم
یونا:چیه
جیهوپ:آره چطور مگه؟
جیهوپ:هیچی آخه تعجب کردم که همون دختری هستی که چند ساعت پیش میخواست بکشتم
یونا:جیهوپپ اینقدر نگو دیگه
جیهوپ:باشه باشه بیا بریم
باهم وارد شدیم که جی یو مثل جط خودش و بهمون رسوند و افتاد تو بغل جیهوپ فقط میخواستم خفش کنم
جی یو:خیلی خوشحالم که امدی اوپا
ازش فاصله گرفت که چسبیدم به جیهوپ اونم دستش و گذاشت پشت کمرم
بعد از اینکارش جی یو سلامی بهم کرد که رفتیم سر یه میز شلوغ و بچه ها در حال حرف زدم بودن
سلام کردیم و نشستیم چند دقیقه از امدنمون میگذشت جیهوپ گرم حرف و خوشگذرونی بود اما من واقعا حوصلم سر رفته بود همینطوری نشسته بودم که نگام به جی یو خورد با اشاره بهم فهموند که کارم داره بعد بلند و شد و منم پشت سرش بلند شدم جیهوپ سوالی نگام کرد بهش گفتم زود میام و بعد رفتم پیش جی یو که توی راه پله ها ایستاده بود تا منو دید سمتم امد و دستمو گرفت
جی یو:یونا جونی میشه یچیزی بهت بگم
از این لحنش تعجب کردم چش شده این که باهمه سرجنگ داشت مخصوصا من خیلی سرد و مغرورانه گفتم
یونا:چی میخوای
گلوشو صاف کرد شروع کرد
جی یو:خوب میرم سر اصل مطلب، ببین یونا من جیهوپ و دوست دارم و......
با این حرفش دلم ریخت قلبم درد گرفت که حتی متوجه بقیه ی حرفاش نشدم، من نمیخوام جیهوپم و به کس دیگه ی بدم اما باید خودمو برای این چیزا هم آماده میکردم چون همه مارو بیشتر از یه خواهر برادر نمیدیدن بغضم گرفت بود و دلم میخواست بشینم و هرچقدر که میتونم گریه کنم اما با دستی که بهم میزد به خودم امدم
جی یو:یونا.. یونا،یونا فهمیدی چی گفتم
تمام سعیمو کردم که بغضم دیده نشه
یونا:ببخشید حواسم پرت شد چی گفتی
جی یو:میگم میشه به جیهوپ بگی لطفا خودت یکاری کن باهم دوست شیم بقیه اش دیگه باخودم لطفا یونا قول میدم دیگه اذیتت نکنم و هرکاری بخوای بکنم لطفا لطفا
یونا:م.. من باید فکرکنم
جی یو:آخه فکر چی
یونا:همین که گفتم
بعد از حرفم به طرف بچه هارفتم داشتن میخندیدن و جیهوپ که داشت نگام میکرد......
حرفی نزد که دوباره صداش کردم
یون:جیهوپپپ
جیهوپ:چیه(سرد)
یونا:امشب قرار با دخترا آخر شب بریم پارک****میشه باهام بیایی
جیهوپ:نه
یونا:بیا دیگه اذیت نکن
جیهوپ:نمیام
از رو سینش بلند شدم و حالا روش نشسته بودم
یونا:اخه چرا بیا دیگه میخوام با تو برم
جیهوپ:مگه نگفتی از من خسته ی و میخوای خودت تنها بری، خوب بیا برو الان نمیام خودت با دوستات برو خوش بگذرون
یونا:جیهوپ من که معذرت خواهی کردم گفتم عصبانی بودم لطفا بیا
جیهوپ:نمیام یونا یکی دوبار که نیست همیشه همین بحث و داریم اینبار هم انگار سرت به سنگ خورده که امدی معذرت خواهی میکنی
من نمیام خودت برو
یونا:جیهوپ
خیلی مظلومانه گفتم و بغض توی گلوم صدامو میلرزوند
یونا:معذرت میخوام دیگه نمیگم، میشه منو ببخشی
مظلوم نگاهش کردم و خودم و یکم لوس کردم نگاهی بهم کرد و یه دفعه یه لبخند روی لباش امد
جیهوپ:لعنت به من که جلوی مظلوم بازیات کم میارم
خندید که بیشتر خودمو توی بغلش جا کردم که اونم محکم بغلم کرد و به خودش چسبوندم
یونا:میشه حالا بیایی
جیهوپ:یونا نمیخوام دلت و بشکنم اما به جی یو قول دادم که همراهش برم کلاب
یونا:جیهوپ منم باهات میام
جیهوپ:اما دوستات
یونا:میگم امشب نمیتونم بیام
جیهوپ:اوکی
با آرامش چشمام و بستم و عطر تنش و نفس کشیدم چند دقیقه همیجوری تو بغلش موندم و جیهوپ هم مشغول خوندن ادامه کتابش شد که پیامی براش امد و بعد از خوندنش بهم گفت که برم و آماده بشم و مثل همیشه تاکید کرد که لباس باز نپوشم با لبخند تایید کردم و گونه اش رو بوسیدم
و از روش بلند شدم و رفتم سمت اتاقم نمیدونم چم شده اما نمیتونم دیگه احساساتمو پنهان کنم
یه سارافون مشکی برداشتم و آستین های حریر داش دامنش متوسط بود اما میدونستم که جیهوپ یه ذره گیر رو میده با این فکر لبخندی رو لبم امد لباسمو پوشیدم و آرایش دخترونه کردم و رفتم پایین پیش جیهوپ مثل همیشه چشما رو درمیاورد رفتم کنارش که حرفم درست از آب درامد
جیهوپ:الان این پوشیده اس
بابا:راست میگه
یونا:بابا جیهوپ بس بود، آخه مگه چه مشکلی داره دستام که پوشیده اس دامن هم بلنده
جیهوپ و بابام خنده ی کردن که باهم از خونه خارج شدیم سوار ماشین جیهوپ شدیم و حرکت کردیم نمیدونم چرا اما احساس میکردم که امشب قرار خیلی خوش بگذره نمیدونم شاید این فقط یه فکره
رسیدیم و پیاده شدیم رفتم کنار جیهوپ و دستشو گرفتم که متعجب نگام کردم
یونا:چیه
جیهوپ:آره چطور مگه؟
جیهوپ:هیچی آخه تعجب کردم که همون دختری هستی که چند ساعت پیش میخواست بکشتم
یونا:جیهوپپ اینقدر نگو دیگه
جیهوپ:باشه باشه بیا بریم
باهم وارد شدیم که جی یو مثل جط خودش و بهمون رسوند و افتاد تو بغل جیهوپ فقط میخواستم خفش کنم
جی یو:خیلی خوشحالم که امدی اوپا
ازش فاصله گرفت که چسبیدم به جیهوپ اونم دستش و گذاشت پشت کمرم
بعد از اینکارش جی یو سلامی بهم کرد که رفتیم سر یه میز شلوغ و بچه ها در حال حرف زدم بودن
سلام کردیم و نشستیم چند دقیقه از امدنمون میگذشت جیهوپ گرم حرف و خوشگذرونی بود اما من واقعا حوصلم سر رفته بود همینطوری نشسته بودم که نگام به جی یو خورد با اشاره بهم فهموند که کارم داره بعد بلند و شد و منم پشت سرش بلند شدم جیهوپ سوالی نگام کرد بهش گفتم زود میام و بعد رفتم پیش جی یو که توی راه پله ها ایستاده بود تا منو دید سمتم امد و دستمو گرفت
جی یو:یونا جونی میشه یچیزی بهت بگم
از این لحنش تعجب کردم چش شده این که باهمه سرجنگ داشت مخصوصا من خیلی سرد و مغرورانه گفتم
یونا:چی میخوای
گلوشو صاف کرد شروع کرد
جی یو:خوب میرم سر اصل مطلب، ببین یونا من جیهوپ و دوست دارم و......
با این حرفش دلم ریخت قلبم درد گرفت که حتی متوجه بقیه ی حرفاش نشدم، من نمیخوام جیهوپم و به کس دیگه ی بدم اما باید خودمو برای این چیزا هم آماده میکردم چون همه مارو بیشتر از یه خواهر برادر نمیدیدن بغضم گرفت بود و دلم میخواست بشینم و هرچقدر که میتونم گریه کنم اما با دستی که بهم میزد به خودم امدم
جی یو:یونا.. یونا،یونا فهمیدی چی گفتم
تمام سعیمو کردم که بغضم دیده نشه
یونا:ببخشید حواسم پرت شد چی گفتی
جی یو:میگم میشه به جیهوپ بگی لطفا خودت یکاری کن باهم دوست شیم بقیه اش دیگه باخودم لطفا یونا قول میدم دیگه اذیتت نکنم و هرکاری بخوای بکنم لطفا لطفا
یونا:م.. من باید فکرکنم
جی یو:آخه فکر چی
یونا:همین که گفتم
بعد از حرفم به طرف بچه هارفتم داشتن میخندیدن و جیهوپ که داشت نگام میکرد......
۱۱۴.۵k
۱۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.