bad girl p: 57
خلاصه صه بعد چن دقیقه اسم پروازمونو گفتن قط کردم وسایلامونو برداشتیم رفتیم داخل هواپیما منو ووجین پیش هم بودیم ایندفعه
پرش زمانی وقتی رسیدن کره
از فرودگاه اومدیم بیرون
هانا: چقد دلم برا کره تنگ شده بود
شوگا: منم
بابا اینا گفتن بریم خونه عمم اینا هممون
یوهان انگار یع مشکلی تو باندش پیش اومده بودزود رف ولی ما هممون رفتیم خونه عمم رفتیم داخل خونه خدمتکار گف اتاق نشیمنن ماهم رفتیم اونجا ههمون باهم گفتیم سلامممم برگشتن دیدنمون
پرش زمانی بعد شام
همه داشتن درمورد ازدواج سوجون و سوآ حرف میزدن قرارشد3روز دیگه عروسی کنن
مامان سوآ: راستی یوهان چرا باهاتون نیومد
هانا: چیز.....
شوگا: مامان یوهان خواس بیاد کار براش پیش اومد
هانا: بابا من دارم میرم خونه خیلی خستم
جون کی: باشه عزیزم برو
ووحین: خوبه همش خواب بودی
هانا: ببند
همه داشتن نگامون میکردن
ووجین: چیو؟
هانا: دکمه لباستو میگم
خدافظی کردم زدم بیرون از خونه همینک یع قدم برداشتم کوک جلوم ظاهر شد
هانا: یا خدا مرض داری اینجوری میای؟
کوک: ترسیدی؟
هانا: عین جن درمیای نترسم
کوک: باشه بابا ببخشید
هانا: توچرا اومدی
کوک: منم خستم میخوام برم خونه
ازهمدیگه خداحافظی کردیم رفتیم خونه
از در رفتم اجوما بغل کردم که
اجوما: هانا یوهان کجاس پس؟
هانا: مگه خونه نیس؟
اجوما: اصلا نیومده خونه گوشیشم جواب نمیده
اها تازه یادم اومد یکی از دوستاشو تو فرودگاه دید دوستش بزور بردش خونه خودش گوشیشم شارژ نداش لابد واسه این جواب نداده
اجوما: باشه دخترم تو چیزی نمیخوای
هانا: نع اجوما مرسی شبخیر
اجوما: شبخیر
رفتم داخل اتاقم پریدم روتخت
هانا: قربونت برم عشقم نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود تخت خوشگلم گوشیمو دراووردم چنبار به یوهان زنگ زدم جواب نداد نگرانش شدم شاید بلایی سرشاومده باشه گوشیو گذاشتم کنار
پاشدم لباس عوض کردم گرفتم خوابیدم
پرش زمانی صبح
مامانم با خاله می هی ساعت9صبح از خواب بیدارم کردن منو اووردن خرید به هر فروشگاهی میرسیدن همش لباس میخریدن ولی من هیچی مد نظرم پیدا نکردم مامانم با خاله می هی انقد خریدع بودن که دستای بادیگاردای بدبخت دیگه پر شده بود
می هی: هانا دخترم تو چرا هیچی نمیخری
هانا: چون هیچکدومشون بدرد نمیخوره
یونهی: خودت که میشناسیش از بچگی انقد سخت پسنده
می هی: کوکم هینجوریه این دوتا اصلا عوض نمیشن
مامانمو خاله می هی هر لباس مجلسی میدیدن میگفتن این خوبه ولی هیچکدوم بدرد نمیخورد تا بلاخره یه فروشگاه بود لباسای دارکو خفنی داش رفتیم داخل که یه لباس چشممو گرف همونو خریدم مامانم هی غر میزد یه لباس دخترونه تر بگیر ولی فقط اون لباس بود که چشممو گرف
یونهی: هانا اخه دخترم یبار مث دخترا لباس بپوش
هانا: مگه چشه استایلم
یونهی: استایلت همش مافیاییه
هانا: من رفتم
می هی یونهی: کجا
هانا: انقد چرخوندینم که گرسنم شد میخوام برم شیرموز بخرم بخورم
می هی: تو و کوک مارو ورشکست میکنین از بس شیرموز میخورین(خنده)
هانا: شماها باباهامونو ورشکست کردین ماهم روش
یونهی: پررو (خنده)
هانا: من رفتم
زود دوییدم از مرکز خرید زدم بیرون
یونهی: هانا هانا(داد)
رفتم کافه 2لیوان شیرموز با کیک شکلاتی سفارش دادم وقتی خوردم پاشدم حساب کردم رفتم خونه که یوهان رو دیدم رفتم پیشش
هانا: بیشعور اشغال دیشب چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی
یوهان: یا خواهر کوچولوم نگرانم شده گوشیم شارژ نداش
هانا: فقط چن ماه ازت کوچیکترم
یوهان: راستی امروز عمو وودوک اینا میان اینجا
هانا: جدا
پرش زمانی وقتی رسیدن کره
از فرودگاه اومدیم بیرون
هانا: چقد دلم برا کره تنگ شده بود
شوگا: منم
بابا اینا گفتن بریم خونه عمم اینا هممون
یوهان انگار یع مشکلی تو باندش پیش اومده بودزود رف ولی ما هممون رفتیم خونه عمم رفتیم داخل خونه خدمتکار گف اتاق نشیمنن ماهم رفتیم اونجا ههمون باهم گفتیم سلامممم برگشتن دیدنمون
پرش زمانی بعد شام
همه داشتن درمورد ازدواج سوجون و سوآ حرف میزدن قرارشد3روز دیگه عروسی کنن
مامان سوآ: راستی یوهان چرا باهاتون نیومد
هانا: چیز.....
شوگا: مامان یوهان خواس بیاد کار براش پیش اومد
هانا: بابا من دارم میرم خونه خیلی خستم
جون کی: باشه عزیزم برو
ووحین: خوبه همش خواب بودی
هانا: ببند
همه داشتن نگامون میکردن
ووجین: چیو؟
هانا: دکمه لباستو میگم
خدافظی کردم زدم بیرون از خونه همینک یع قدم برداشتم کوک جلوم ظاهر شد
هانا: یا خدا مرض داری اینجوری میای؟
کوک: ترسیدی؟
هانا: عین جن درمیای نترسم
کوک: باشه بابا ببخشید
هانا: توچرا اومدی
کوک: منم خستم میخوام برم خونه
ازهمدیگه خداحافظی کردیم رفتیم خونه
از در رفتم اجوما بغل کردم که
اجوما: هانا یوهان کجاس پس؟
هانا: مگه خونه نیس؟
اجوما: اصلا نیومده خونه گوشیشم جواب نمیده
اها تازه یادم اومد یکی از دوستاشو تو فرودگاه دید دوستش بزور بردش خونه خودش گوشیشم شارژ نداش لابد واسه این جواب نداده
اجوما: باشه دخترم تو چیزی نمیخوای
هانا: نع اجوما مرسی شبخیر
اجوما: شبخیر
رفتم داخل اتاقم پریدم روتخت
هانا: قربونت برم عشقم نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود تخت خوشگلم گوشیمو دراووردم چنبار به یوهان زنگ زدم جواب نداد نگرانش شدم شاید بلایی سرشاومده باشه گوشیو گذاشتم کنار
پاشدم لباس عوض کردم گرفتم خوابیدم
پرش زمانی صبح
مامانم با خاله می هی ساعت9صبح از خواب بیدارم کردن منو اووردن خرید به هر فروشگاهی میرسیدن همش لباس میخریدن ولی من هیچی مد نظرم پیدا نکردم مامانم با خاله می هی انقد خریدع بودن که دستای بادیگاردای بدبخت دیگه پر شده بود
می هی: هانا دخترم تو چرا هیچی نمیخری
هانا: چون هیچکدومشون بدرد نمیخوره
یونهی: خودت که میشناسیش از بچگی انقد سخت پسنده
می هی: کوکم هینجوریه این دوتا اصلا عوض نمیشن
مامانمو خاله می هی هر لباس مجلسی میدیدن میگفتن این خوبه ولی هیچکدوم بدرد نمیخورد تا بلاخره یه فروشگاه بود لباسای دارکو خفنی داش رفتیم داخل که یه لباس چشممو گرف همونو خریدم مامانم هی غر میزد یه لباس دخترونه تر بگیر ولی فقط اون لباس بود که چشممو گرف
یونهی: هانا اخه دخترم یبار مث دخترا لباس بپوش
هانا: مگه چشه استایلم
یونهی: استایلت همش مافیاییه
هانا: من رفتم
می هی یونهی: کجا
هانا: انقد چرخوندینم که گرسنم شد میخوام برم شیرموز بخرم بخورم
می هی: تو و کوک مارو ورشکست میکنین از بس شیرموز میخورین(خنده)
هانا: شماها باباهامونو ورشکست کردین ماهم روش
یونهی: پررو (خنده)
هانا: من رفتم
زود دوییدم از مرکز خرید زدم بیرون
یونهی: هانا هانا(داد)
رفتم کافه 2لیوان شیرموز با کیک شکلاتی سفارش دادم وقتی خوردم پاشدم حساب کردم رفتم خونه که یوهان رو دیدم رفتم پیشش
هانا: بیشعور اشغال دیشب چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی
یوهان: یا خواهر کوچولوم نگرانم شده گوشیم شارژ نداش
هانا: فقط چن ماه ازت کوچیکترم
یوهان: راستی امروز عمو وودوک اینا میان اینجا
هانا: جدا
۱۰.۰k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.