وانشات سوکوکو
سرش رو بالا آورد: با اینکه پدربزرگ هیچوقت باهاش خوب نبود اما دو سال بعد از دازای بخاطر بیماری مرد و پدرت هم چهارسال بعد از دازای. انگار زندگی همهی ما به وجود اون بستگی داشت. توی دفترچه خاطرات پدربزرگ خوندم که چقدر از دازای نوشته بود، همینطور پدرت.
وسط گریههاش خندید: اون هیچوقت عاشق من نبود.
اشک هاش رو پاک کرد و به من نگاه کرد: متاسفم چویا...
چشمهام تار میدید، پردهی اشک جلوی چشمهام رو گرفته بود و من دلم میخواست خودم رو بخاطر این اتفاقات لعنت کنم.
لب زدم: از خودم متنفرم.
مامان من رو بغل کرد: میتونم بهت چیزهای زیادی از اون بگم.
من میخواستم بدونم و این رو به زبون آوردم.
مامان لبخندی زد و دست من رو گرفت: بیا بریم.
سعی کردم لبخند بزنم.
اونروز عصر بین وسایل دازای دفترچه خاطراتی پیدا کردم که تمامش با خاطرات نوزادی تا سه سالگی من پر شده بود.
روی تخت اون دراز کشیدم و ساعت ها خاطرات رو خوندم و هرلحظه بیشتر میفهمیدم که چرا زندگی اعضای خانوادهام به حضور اون بستگی داشت.
با اینکه دیگه نبود، اما خاطراتش لحظه های خوبی رو ساخته بود.
چشم هام رو بستم، اینبار اون رو ندیدم. اما حسش کردم، توی قلبم.
وسط گریههاش خندید: اون هیچوقت عاشق من نبود.
اشک هاش رو پاک کرد و به من نگاه کرد: متاسفم چویا...
چشمهام تار میدید، پردهی اشک جلوی چشمهام رو گرفته بود و من دلم میخواست خودم رو بخاطر این اتفاقات لعنت کنم.
لب زدم: از خودم متنفرم.
مامان من رو بغل کرد: میتونم بهت چیزهای زیادی از اون بگم.
من میخواستم بدونم و این رو به زبون آوردم.
مامان لبخندی زد و دست من رو گرفت: بیا بریم.
سعی کردم لبخند بزنم.
اونروز عصر بین وسایل دازای دفترچه خاطراتی پیدا کردم که تمامش با خاطرات نوزادی تا سه سالگی من پر شده بود.
روی تخت اون دراز کشیدم و ساعت ها خاطرات رو خوندم و هرلحظه بیشتر میفهمیدم که چرا زندگی اعضای خانوادهام به حضور اون بستگی داشت.
با اینکه دیگه نبود، اما خاطراتش لحظه های خوبی رو ساخته بود.
چشم هام رو بستم، اینبار اون رو ندیدم. اما حسش کردم، توی قلبم.
۲.۶k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲