پارت ششم(استایلا تو پارت قبل)
کوک:اتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت نخندددددد
ات:*خنده*باشه باشه دیگه نمیخندم
تهیونگ:هی ات...نظرت چیه یه بار دیگه مبارزه کنیم؟گفتم شاید بخوای باختتو جبران کنی...
ات:موافقم،*گارد میگیره*فقط اینبار اگه راهیه اتاق پزشک شدی من شرمنده ام
تهیونگ:نیاز نیست شرمنده باشی چون چیزیم نمیشه*حمله میکنه*
یونگی قصد تهیونگ رو میدونست ولی سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه،از استرس دستاشو مشت کرده بود و نگران به ات و تهیونگ نگاه میکرد...
چند دقیقه گذشت ولی با مبارزه ی قبلی خیلی تفاوت داشت... حالا این تهیونگ بود که نفس کم آورده بود...ات از فرصت استفاده کرد و با یه حرکت شمشیر تهیونگ رو انداخت زمین و تهیونگ پرت شد عقب(فیگور عکس تهیونگ تو پارت قبلو تصور کنید)و با نگاه و نیشخندی ترسناک به ات خیره شد.ات کمی تعجب کرده بود که تهیونگ چرا هنوز تسلیم نشده،تهیونگ بلند شد سر جاش وایستاد و چشماشو بست...
یونگی فهمیده بود تهیونگ میخواد چیکار کنه
جیمین:نامجون...اون... اون داره چیکار میکنه؟؟
نامجون:امیدوارم اونطور که فکر میکنم نباشه..
تهیونگ بعد از چند ثانیه با حرکت دادن همزمان دست و پاش به جلو باعث شد طوفان آتشی به سمت ات بیاد ولی تا نزدیک ات شد یونگی دست ات رو کشید عقب و متقابلا همون حرکت رو به سمت تهیونگ انجام داد و هردوتاشون پرت شدن به دو طرف
ات شوکه شده بود... مچ دست چپش سوخته بود و فهمیده بود بهترین دوستش، کسی که مثل برادرش بود...یه فایر بِندِره و اگه یونگی و تهیونگ فایر بندر بودن، و تهیونگ به ات حمله کرده بود...در نتیجه ات هم واتر بندر بود...فهمیدن این همه حقایق باهم تو به روز براش سخت بود،این حقایق انقدر براش درد داشت که نه صدای بقیه رو میشنید که میپرسیدن حالش خوبه یا نه و یونگی و تهیونگ رو سرزنش میکردن رو میشنید، نه درد مچش براش اهمیت داشت...
نامجون:ات... ات حالت خوبه؟؟؟؟
کوک:*نیشخند*حالش خوبه؟این الان سواله؟به جونش سوٕقصد شده!مچش سوخته!به نظرت حالش خوبه؟؟؟ *نیم داد*
یونگی:باشه به جای این حرفا ببریدش پیش پزشک
یونگی میره تا ات رو بلند کنه، دست ات رو میگیره ولی ات هولش میده
ات:و.. ولم کن....ب...بهم دست نزن! *میره عقب*
یونگی:ا..ات من معذرت میخوام...ولی اگه بهت میگفتم منو به عنوان دوستت قبول میکردی؟ نه نمیکردی!در ضمن من هر کاری که تونستم کردم تا نزارم نقشه ی تهیونگ عملی شه
ات:*خنده عصبی*آفرین...واقعا آفرین!...اصلا ناراحت شدم!همکاری میکردی! منو میکشتی میرفتی سرزمینتون پاداششو میگرفتی!*نیم داد*
یونگی:نمیفهمی!منم دلم نمیخواست اینطوری به دنیا بیام*داد*
کوک یونگی رو هل میده عقب:هوی عوضی درست صحبت کن! هرکی که میخوای باشی باش ولی حق نداری با ات اینطوری حرف بزنی!
یونگی بغض کرده بود سعی کد بغضشو پنهان کنه و گفت:
ات:*خنده*باشه باشه دیگه نمیخندم
تهیونگ:هی ات...نظرت چیه یه بار دیگه مبارزه کنیم؟گفتم شاید بخوای باختتو جبران کنی...
ات:موافقم،*گارد میگیره*فقط اینبار اگه راهیه اتاق پزشک شدی من شرمنده ام
تهیونگ:نیاز نیست شرمنده باشی چون چیزیم نمیشه*حمله میکنه*
یونگی قصد تهیونگ رو میدونست ولی سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه،از استرس دستاشو مشت کرده بود و نگران به ات و تهیونگ نگاه میکرد...
چند دقیقه گذشت ولی با مبارزه ی قبلی خیلی تفاوت داشت... حالا این تهیونگ بود که نفس کم آورده بود...ات از فرصت استفاده کرد و با یه حرکت شمشیر تهیونگ رو انداخت زمین و تهیونگ پرت شد عقب(فیگور عکس تهیونگ تو پارت قبلو تصور کنید)و با نگاه و نیشخندی ترسناک به ات خیره شد.ات کمی تعجب کرده بود که تهیونگ چرا هنوز تسلیم نشده،تهیونگ بلند شد سر جاش وایستاد و چشماشو بست...
یونگی فهمیده بود تهیونگ میخواد چیکار کنه
جیمین:نامجون...اون... اون داره چیکار میکنه؟؟
نامجون:امیدوارم اونطور که فکر میکنم نباشه..
تهیونگ بعد از چند ثانیه با حرکت دادن همزمان دست و پاش به جلو باعث شد طوفان آتشی به سمت ات بیاد ولی تا نزدیک ات شد یونگی دست ات رو کشید عقب و متقابلا همون حرکت رو به سمت تهیونگ انجام داد و هردوتاشون پرت شدن به دو طرف
ات شوکه شده بود... مچ دست چپش سوخته بود و فهمیده بود بهترین دوستش، کسی که مثل برادرش بود...یه فایر بِندِره و اگه یونگی و تهیونگ فایر بندر بودن، و تهیونگ به ات حمله کرده بود...در نتیجه ات هم واتر بندر بود...فهمیدن این همه حقایق باهم تو به روز براش سخت بود،این حقایق انقدر براش درد داشت که نه صدای بقیه رو میشنید که میپرسیدن حالش خوبه یا نه و یونگی و تهیونگ رو سرزنش میکردن رو میشنید، نه درد مچش براش اهمیت داشت...
نامجون:ات... ات حالت خوبه؟؟؟؟
کوک:*نیشخند*حالش خوبه؟این الان سواله؟به جونش سوٕقصد شده!مچش سوخته!به نظرت حالش خوبه؟؟؟ *نیم داد*
یونگی:باشه به جای این حرفا ببریدش پیش پزشک
یونگی میره تا ات رو بلند کنه، دست ات رو میگیره ولی ات هولش میده
ات:و.. ولم کن....ب...بهم دست نزن! *میره عقب*
یونگی:ا..ات من معذرت میخوام...ولی اگه بهت میگفتم منو به عنوان دوستت قبول میکردی؟ نه نمیکردی!در ضمن من هر کاری که تونستم کردم تا نزارم نقشه ی تهیونگ عملی شه
ات:*خنده عصبی*آفرین...واقعا آفرین!...اصلا ناراحت شدم!همکاری میکردی! منو میکشتی میرفتی سرزمینتون پاداششو میگرفتی!*نیم داد*
یونگی:نمیفهمی!منم دلم نمیخواست اینطوری به دنیا بیام*داد*
کوک یونگی رو هل میده عقب:هوی عوضی درست صحبت کن! هرکی که میخوای باشی باش ولی حق نداری با ات اینطوری حرف بزنی!
یونگی بغض کرده بود سعی کد بغضشو پنهان کنه و گفت:
۴.۴k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.