maid of the mansion
(۱)
صبح با برخورد خورشید چشمام رو باز کردم اههههه بین اینهمه جا باید راست میومدی تو چشو چال من لعنت به صبح ها رفتم سرویس به دستو صورتم ابی زدم اومدم بیرون که با دیدن ساعت شتتتتتتتت ساعت ۹ درحالی که باید ساعت ۸:۳۰ میرفتم سر کاااااار خدااااااااا بدو بدو حاضر شدم تا خودمو به اتوبوس برسونم اما به محض اینکه من رسیدم اتوبوس رفت لعنتتتتتتت بهت تمام قدرتمو دادم به پاهام و با تموم سرعت به سمت شرکت دویدم بلاخره رسیدم( در حال خفه شدن)
خانم کانگ: خانم پارک بازم دیر رسیدید
یونجی: خانم کانگ ببخشید ولی کاری برام پیش اومد که دیر اومدم
خانم کانگ: میشه بگید اون کار چی بوده که اینقدر دیر کردید؟
یونجی: اخه به تو چه * تو دلش
خانم گانک: خانم پارک
یونجی: ب..بخشید چیزه دوستم مریض بود حالش خیلی بد بود باید میبردمش دکتر
خانم کانگ: دیگه تکرار نشه
یونجی: چشم
اههههه رفتم پشت میزم نشستم
خب بزارید خودمو معرفی کنم من پارک یونجی هستم ۱۷ سالمه توی یه شرکت طراحی لباس کار میکنم خانم کانگ مدیر ارشده وخیلیییی....ولش کن
من زندگی سختی داشتم روز هایی داشتم که به زبون اوردنشون الان برام سخته ولی هر دفعه قوی تر از دفعه قبل شدم
خانم کانگ: خانم پارک
یونجی: بله
اهههه خسته شدم دیگه نزدیک ۱۰ شب بود وسایلمو برداشتم به سمت در شرکت رفتم ........شتتتت چرا اینقدر بارون شدیده بد جور بارون میبارید و من چتری با خودم نداشتم ولش کن تا ایستگاه اتوبوس میدوم بدو بدو به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم اما زمین های خیس و سرعت من باعث شد با کله برم تو زمین اخ دسیدی به سرم زدم لعنتی خونی روی دستم نمایان شد ولی شدت بارون طی چند ثانیه اونو به کل از روی دستم محو کرد خواستم بلند بشم ولی....خدااااا چرا من اینقدر بدبختم پام پیچ خورده بود بد جور درد میکرد لعنت بهش دیگه نمیتونم بدوم اروم به سمت خونه حرکت کردم چون تا من به اتوبوس میرسیدم دیگه دیر بود داشتم قدم میزدم که احساس کردم کسی دنبالمه نمی تونستم بدوم پس خیلی عادی به راهم ادامه دادم یکم جلو تر یه فروشگاه بزرگ بود به محض اینکه رسیدم خودمو انداختم داخل فروشگاه اهههههه خسته شدم روی یکی از صندلی های فروشگاه نشستم مردم بدجور بهم نگاه میکردم یعنی چی شده که اینجوری نگام میکنن یه نگاه به خودم انداختم .......خب حق دارن شبیه موش ابکشیده شدم یکم تو فروشگاه گشتم یه چتر سفید واسه خودم خریدم که نیم ساعت گذشت از فروشگاه اومدم بیرون هندزفری مو برداشتم و گذاشتم تو گوشم یه موزیک اروم پلی کردم چترمم باز کردم قدم زنان به راهم ادامه دادم حس بلاخره به خونه رسیدم کلیدمو برداشتم که از دستم افتاد نشستم تا برش دارم که.......
♡♡♡
صبح با برخورد خورشید چشمام رو باز کردم اههههه بین اینهمه جا باید راست میومدی تو چشو چال من لعنت به صبح ها رفتم سرویس به دستو صورتم ابی زدم اومدم بیرون که با دیدن ساعت شتتتتتتتت ساعت ۹ درحالی که باید ساعت ۸:۳۰ میرفتم سر کاااااار خدااااااااا بدو بدو حاضر شدم تا خودمو به اتوبوس برسونم اما به محض اینکه من رسیدم اتوبوس رفت لعنتتتتتتت بهت تمام قدرتمو دادم به پاهام و با تموم سرعت به سمت شرکت دویدم بلاخره رسیدم( در حال خفه شدن)
خانم کانگ: خانم پارک بازم دیر رسیدید
یونجی: خانم کانگ ببخشید ولی کاری برام پیش اومد که دیر اومدم
خانم کانگ: میشه بگید اون کار چی بوده که اینقدر دیر کردید؟
یونجی: اخه به تو چه * تو دلش
خانم گانک: خانم پارک
یونجی: ب..بخشید چیزه دوستم مریض بود حالش خیلی بد بود باید میبردمش دکتر
خانم کانگ: دیگه تکرار نشه
یونجی: چشم
اههههه رفتم پشت میزم نشستم
خب بزارید خودمو معرفی کنم من پارک یونجی هستم ۱۷ سالمه توی یه شرکت طراحی لباس کار میکنم خانم کانگ مدیر ارشده وخیلیییی....ولش کن
من زندگی سختی داشتم روز هایی داشتم که به زبون اوردنشون الان برام سخته ولی هر دفعه قوی تر از دفعه قبل شدم
خانم کانگ: خانم پارک
یونجی: بله
اهههه خسته شدم دیگه نزدیک ۱۰ شب بود وسایلمو برداشتم به سمت در شرکت رفتم ........شتتتت چرا اینقدر بارون شدیده بد جور بارون میبارید و من چتری با خودم نداشتم ولش کن تا ایستگاه اتوبوس میدوم بدو بدو به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم اما زمین های خیس و سرعت من باعث شد با کله برم تو زمین اخ دسیدی به سرم زدم لعنتی خونی روی دستم نمایان شد ولی شدت بارون طی چند ثانیه اونو به کل از روی دستم محو کرد خواستم بلند بشم ولی....خدااااا چرا من اینقدر بدبختم پام پیچ خورده بود بد جور درد میکرد لعنت بهش دیگه نمیتونم بدوم اروم به سمت خونه حرکت کردم چون تا من به اتوبوس میرسیدم دیگه دیر بود داشتم قدم میزدم که احساس کردم کسی دنبالمه نمی تونستم بدوم پس خیلی عادی به راهم ادامه دادم یکم جلو تر یه فروشگاه بزرگ بود به محض اینکه رسیدم خودمو انداختم داخل فروشگاه اهههههه خسته شدم روی یکی از صندلی های فروشگاه نشستم مردم بدجور بهم نگاه میکردم یعنی چی شده که اینجوری نگام میکنن یه نگاه به خودم انداختم .......خب حق دارن شبیه موش ابکشیده شدم یکم تو فروشگاه گشتم یه چتر سفید واسه خودم خریدم که نیم ساعت گذشت از فروشگاه اومدم بیرون هندزفری مو برداشتم و گذاشتم تو گوشم یه موزیک اروم پلی کردم چترمم باز کردم قدم زنان به راهم ادامه دادم حس بلاخره به خونه رسیدم کلیدمو برداشتم که از دستم افتاد نشستم تا برش دارم که.......
♡♡♡
۹.۶k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.