کسی که خانوادم شد p 71
( ات ویو)
الان اونقدر لطافت و آرامش توی چشماشه که احساس میکنم مثل ی الهه ی از خود گذشته منو بخشیده......فقط بهش نگاه می کردم.....ترس توی چشمام جاشو به تعجب سردرگمی داده بود و اونم متوجه بود......جام خون روی عسلی رو برداشت.....نگاهم بین اونو جام توی دستش در حال گردنش بود......بوی جام......چرا از اول متوجه نشدم.......اون خون.......خون خودش بود.......با تعجب و سوالی بهش نگاه کردم اما جرئت پرسیدن سوالی رو نداشتم.....بهم نگاه نمی کرد.......
_ به نظرت اگه خون منو تو با هم ترکیب بشه......چه مزه ای رو درست می کنه.......هوم؟....
با ترس بهش چشم دوخته بودم......به حرکاتش......به اون برق ناشناس توی چشماش......جام و نزدیک مچ دست بسته شدم برد......دهنش و نزدیک مچ دستم کرد و دندون هاشو به رخم کشید......برای لحظه ای نفسم رفت......یکی از دندون های نیششو کرده بود توی مچم و سوراخش کرده بود........می خواستم جیغ بزنم اما نمیتونستم......دستی مانع جیغ زدنم شده بود......چشمه ی اشک هام دوباره جوشیده شد و رو گونه های می غلتیدند.....
شاید خون اشام باشم اما چون ی نیمه هستم درد و حس میکنم و زخم هام دیر تر ترمیم می شن......دندونشو از مچم بیرون آورد و خونی که از دستم سرازیر می شد رو داخل جام کرد......بی جون تر از قبل بهش چشم دوخته بودم.......این مرد از جونم چی می خواد؟.......جام و توی دستاش تکون داد و نزدیک دهنش کرد......برای لحظه با دیدن خون اتشم نسبت به خون بیدار شده بود......خون اون بود.....و بدن من فقط نسبت به خون اون واکنش نشون میداد.....می خواستم......خون!.......
نصف خون توی جام رو خورد.....بعد از مزه مزه کردنش جام و پایین آورد و زبونش و دور لب هاش کشید......مستقیم با چشمای نیمه بازی بهم نگاه کرد......نگاهش دوباره فرق کرده بود......با صدایی که بم تر و خش دار تر از همیشه شده بود شروع به حرف زدن کنار گوش پداغ شده ی من کرد......
_ اومممم خوشمزست.....عروسک......
گازی از لاله ی گوشم گرفت که نفسم رو برید......
_ اما تو خوشمزه تری.....
دستاش روی بدنم حرکت می کردن و آروم لمسم می کردن انگار که داشت چیز با ارزشی رو لمس میکرد......انقدر آروم اینکار رو میکرد که چشمای منم مثل اون خمار شده بود.....لعنتی......این مرد چی داره که انقدر جلوش کم میارم......چی توی وجودش داره......چی توی وجود من کاشته که پیچکش انقدر سریع داره رشت می کنه و دورم پیچیده میشه........چی......چی......نفس هاش از روی گوشم به صورتم رسیده بودم و اون الان در چند سانتی صورتم بود......با دستم به زنجیر هایی که اسیرشون کرده بودن چنگ زدم.......ضربان قلبم بیشتر از هر موقع بود......می تونستم خیلی راهت صدای ضربان اونم بشنوم......صدای جریان خونش در رگ های......می خواستم.....اون خون خوشمزه رو.......با فکر کردن بهش چشمام قرمز شدن و دندون های نیشم شروع به خودنمایی کردن........
الان اونقدر لطافت و آرامش توی چشماشه که احساس میکنم مثل ی الهه ی از خود گذشته منو بخشیده......فقط بهش نگاه می کردم.....ترس توی چشمام جاشو به تعجب سردرگمی داده بود و اونم متوجه بود......جام خون روی عسلی رو برداشت.....نگاهم بین اونو جام توی دستش در حال گردنش بود......بوی جام......چرا از اول متوجه نشدم.......اون خون.......خون خودش بود.......با تعجب و سوالی بهش نگاه کردم اما جرئت پرسیدن سوالی رو نداشتم.....بهم نگاه نمی کرد.......
_ به نظرت اگه خون منو تو با هم ترکیب بشه......چه مزه ای رو درست می کنه.......هوم؟....
با ترس بهش چشم دوخته بودم......به حرکاتش......به اون برق ناشناس توی چشماش......جام و نزدیک مچ دست بسته شدم برد......دهنش و نزدیک مچ دستم کرد و دندون هاشو به رخم کشید......برای لحظه ای نفسم رفت......یکی از دندون های نیششو کرده بود توی مچم و سوراخش کرده بود........می خواستم جیغ بزنم اما نمیتونستم......دستی مانع جیغ زدنم شده بود......چشمه ی اشک هام دوباره جوشیده شد و رو گونه های می غلتیدند.....
شاید خون اشام باشم اما چون ی نیمه هستم درد و حس میکنم و زخم هام دیر تر ترمیم می شن......دندونشو از مچم بیرون آورد و خونی که از دستم سرازیر می شد رو داخل جام کرد......بی جون تر از قبل بهش چشم دوخته بودم.......این مرد از جونم چی می خواد؟.......جام و توی دستاش تکون داد و نزدیک دهنش کرد......برای لحظه با دیدن خون اتشم نسبت به خون بیدار شده بود......خون اون بود.....و بدن من فقط نسبت به خون اون واکنش نشون میداد.....می خواستم......خون!.......
نصف خون توی جام رو خورد.....بعد از مزه مزه کردنش جام و پایین آورد و زبونش و دور لب هاش کشید......مستقیم با چشمای نیمه بازی بهم نگاه کرد......نگاهش دوباره فرق کرده بود......با صدایی که بم تر و خش دار تر از همیشه شده بود شروع به حرف زدن کنار گوش پداغ شده ی من کرد......
_ اومممم خوشمزست.....عروسک......
گازی از لاله ی گوشم گرفت که نفسم رو برید......
_ اما تو خوشمزه تری.....
دستاش روی بدنم حرکت می کردن و آروم لمسم می کردن انگار که داشت چیز با ارزشی رو لمس میکرد......انقدر آروم اینکار رو میکرد که چشمای منم مثل اون خمار شده بود.....لعنتی......این مرد چی داره که انقدر جلوش کم میارم......چی توی وجودش داره......چی توی وجود من کاشته که پیچکش انقدر سریع داره رشت می کنه و دورم پیچیده میشه........چی......چی......نفس هاش از روی گوشم به صورتم رسیده بودم و اون الان در چند سانتی صورتم بود......با دستم به زنجیر هایی که اسیرشون کرده بودن چنگ زدم.......ضربان قلبم بیشتر از هر موقع بود......می تونستم خیلی راهت صدای ضربان اونم بشنوم......صدای جریان خونش در رگ های......می خواستم.....اون خون خوشمزه رو.......با فکر کردن بهش چشمام قرمز شدن و دندون های نیشم شروع به خودنمایی کردن........
۱۳۱.۹k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.