گس لایتر/ادامه پارت ۸۴
از زبان بایول:
توی خونه بودم... روی کاناپه دراز کشیده بودم... چشمامو بسته بودم و داشتم به بچم فک میکردم... داشتم تصور میکردم که دختر میشه یا پسر؟... صورتشو که شبیه من میشه یا جونگکوک؟...
از زبان نویسنده:
وقتی جونگکوک برگشت با بایول روبرو شد که مثل همیشه لبخند به لب داشت و سر حال بود... اما جونگکوک طوفانی بود... ذهنش در تلاطم موجهایی بود که از گذشته بهش هجوم آورده بودن... به هم سلام دادن... جونگکوک به سمت اتاقشون رفت...بایول متوجه حال جونگکوک شد... دنبالش رفت و گفت: چاگیا... خوبی؟...
جونگکوک در حال راه رفتن بهش جواب داد و گفت: خوبم... کمی خستم
بایول: باشه... میخوای یکم بخوابی تا شام آماده میشه؟
جونگکوک: نه... یه دوش میگیرم
بایول: باشه...
جونگکوک رفت توی اتاق... بایول دیگه دنبالش نیومد... پیراهنشو درآورد و به سمت حموم رفت... از عصبانیت تنش گر گرفته بود... دوش آب سرد رو باز کرد و زیرش ایستاد... بعد از لحظاتی تنش یخ کرد... اینطوری اعصابش آروم میشد... مُسَکِن خوبی بود! ....
چند ساعت بعد...
از زبان جونگکوک:
آخر شب بود... منو بایول توی اتاق رفتیم که بخوابیم... طبق عادت پیرهنمو درآوردم و توی تخت رفتم... بایول جلوی آینه ایستاده بود و لباسشو بالا داده بود و توی آینه رو نگاه میکرد... متوجه نشدم چرا اینکارو میکنه... پرسیدم: چیکار میکنی؟
بایول: دارم چک میکنم ببینم شکمم بالا نیومده هنوز؟ دوس دارم نی نی کوچولوم زودتر بزرگ بشه
جونگکوک: فک نمیکنی هنوز زوده؟
بایول: میدونم... دست خودم نیست براش ذوق دارم...
از زبان نویسنده:
بایول از جلوی آینه کنار اومد... روی تخت رفت و کنار جونگکوک نشست... دستشو گرفت و گفت: جونگکوکا... دوس داری بچمون دختر باشه یا پسر؟
جونگکوک: چه فرقی میکنه؟
بایول: یعنی اصلا کنجکاو نیستی؟
جونگکوک: گفتم که... تفاوتی نداره...
از زبان بایول:
جونگکوک دراز کشید... کلی در مورد بچه باهاش صحبت کردم... از اسمش گرفته تا خیلی چیزای دیگه... جونگکوک چشماشو بسته بود... گفتم: میدونم نخوابیدی!...
زیر لب و خمار گفت: بایول... خواهش میکنم بخواب...
سمتش رفتم و بوسیدمش... و گفتم: باشه عزیزم
توی خونه بودم... روی کاناپه دراز کشیده بودم... چشمامو بسته بودم و داشتم به بچم فک میکردم... داشتم تصور میکردم که دختر میشه یا پسر؟... صورتشو که شبیه من میشه یا جونگکوک؟...
از زبان نویسنده:
وقتی جونگکوک برگشت با بایول روبرو شد که مثل همیشه لبخند به لب داشت و سر حال بود... اما جونگکوک طوفانی بود... ذهنش در تلاطم موجهایی بود که از گذشته بهش هجوم آورده بودن... به هم سلام دادن... جونگکوک به سمت اتاقشون رفت...بایول متوجه حال جونگکوک شد... دنبالش رفت و گفت: چاگیا... خوبی؟...
جونگکوک در حال راه رفتن بهش جواب داد و گفت: خوبم... کمی خستم
بایول: باشه... میخوای یکم بخوابی تا شام آماده میشه؟
جونگکوک: نه... یه دوش میگیرم
بایول: باشه...
جونگکوک رفت توی اتاق... بایول دیگه دنبالش نیومد... پیراهنشو درآورد و به سمت حموم رفت... از عصبانیت تنش گر گرفته بود... دوش آب سرد رو باز کرد و زیرش ایستاد... بعد از لحظاتی تنش یخ کرد... اینطوری اعصابش آروم میشد... مُسَکِن خوبی بود! ....
چند ساعت بعد...
از زبان جونگکوک:
آخر شب بود... منو بایول توی اتاق رفتیم که بخوابیم... طبق عادت پیرهنمو درآوردم و توی تخت رفتم... بایول جلوی آینه ایستاده بود و لباسشو بالا داده بود و توی آینه رو نگاه میکرد... متوجه نشدم چرا اینکارو میکنه... پرسیدم: چیکار میکنی؟
بایول: دارم چک میکنم ببینم شکمم بالا نیومده هنوز؟ دوس دارم نی نی کوچولوم زودتر بزرگ بشه
جونگکوک: فک نمیکنی هنوز زوده؟
بایول: میدونم... دست خودم نیست براش ذوق دارم...
از زبان نویسنده:
بایول از جلوی آینه کنار اومد... روی تخت رفت و کنار جونگکوک نشست... دستشو گرفت و گفت: جونگکوکا... دوس داری بچمون دختر باشه یا پسر؟
جونگکوک: چه فرقی میکنه؟
بایول: یعنی اصلا کنجکاو نیستی؟
جونگکوک: گفتم که... تفاوتی نداره...
از زبان بایول:
جونگکوک دراز کشید... کلی در مورد بچه باهاش صحبت کردم... از اسمش گرفته تا خیلی چیزای دیگه... جونگکوک چشماشو بسته بود... گفتم: میدونم نخوابیدی!...
زیر لب و خمار گفت: بایول... خواهش میکنم بخواب...
سمتش رفتم و بوسیدمش... و گفتم: باشه عزیزم
۲۵.۲k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.