رهایی از عشق
پارت۲۰
...: خب.. خوشبختانه موفق شدیم تیرو بدون دردسر دربیاریم، تیر به جای حساسی برخورد نکرده بود برای همین زیاد جای نگرانی نیست
ماریان: نفس راحتی کشیدم،
کی میتونم ببینمش
...: متاسفانه امروز نمیتونیم اجازه بدیم، اما فردا میتونین ببینینش
ماریان: لطفا بزارین امشب ببینمش، خواهش میکنم من باید اونو ببینم(با گریه)
...: اما...
ماریان: التماستون میکنمم من نمیتونم تا فردا صبر کنم
...: ببینم چیکار میتونم بکنم، تا دوساعت دیگه صبر کنین بعد خبرتون میکنم
ماریان: باشه ممنونم
نشستم روی صندلی و اشکامو پاک کردم.. من به آدما صدمه میزنم اگه وارد زندگیش نمیشدم این بلا سرش نمیومد
من باعث بدبختی بابام بودم برای همین اون میخواست از شرم خلاص شه، شاید مادرمم بخاطر من مرد
یهو باز زدم زیر گریه و دستامو جلوی صورتم گرفتم
تلاش برای کنترل کردن اشکام میکردم اما بی فایده بودن چون همش افکار بد توی ذهنم میمودن و نمیزاشتن اشکام بند بیاد
من فقط دوتا انتخاب دارم.. یا همیشه کنارش میمونمو ازش مواظبت میکنم و نمیزارم بخاطر من بلایی سرش بیاد یا اینکه.. برای همیشه از زندگیش میرم تا حداقل بخاطر من چیزیش نشه
اما کدوم راه درست تره؟ یعنی چطور باید تصمیم بگیرم که چیکار کنم
همچی به خودم بستگی داره من نباید به کسی اسیب بزنم یا اینکه اونا بخاطر من صدمه ببینن برای همینم باید یک راهو از بین این دوراهی انتخاب کنمو طبق اون روال به زندگیم ادامه بدم..
...: خانم!
ماریان: با منید؟
...: بله شما الان میتونید مریضتونو ببینید
ماریان: جدا؟ باشه خیلی ممنونم
در اتاقو باز کردم رفتم داخل و سمت تهیونگ قدم برداشتم..
روی صندلی کنارش نشستم و به صورت بی روحش زل زدم، اصلا شرایط خوبی نداشت
همش تقصیر من بود باید جلوی یونگیو میگرفتم
سرمو بین دوتا دستام گرفتم و نفسمو بیرون دادم
تهیونگ: ماریان
ماریان: با شنیدن صدای تهیونگ سرمو بلند کردم که دیدم چشماشو باز کرده
تهیونگ.. بهوش اومدی
بلند شدم و به یکی از پرستارا خبر دادم
پرستار: وضعیتشو چک کردم نگران نباشید اون فقط باید استراحت کنه و چند روز بستری باشه
ماریان: ممنونم
رفتم پیش تهیونگ و دوباره پیشش نشستم
درد داری؟
تهیونگ: ی.. یکم
ماریان: هیچی نگو نمیخوام اذیت شی، همین الانشم بخاطر من تو این وضعی
تهیونگ: خودتو سرزنش نکن
ماریان: صدای ضعیف و بی جونشو که میشنیدم بیشتر حالم بد میشد و دلم میخواست گریه کنم اما با یه لبخند جلوی گریمو گرفتم
...: خب.. خوشبختانه موفق شدیم تیرو بدون دردسر دربیاریم، تیر به جای حساسی برخورد نکرده بود برای همین زیاد جای نگرانی نیست
ماریان: نفس راحتی کشیدم،
کی میتونم ببینمش
...: متاسفانه امروز نمیتونیم اجازه بدیم، اما فردا میتونین ببینینش
ماریان: لطفا بزارین امشب ببینمش، خواهش میکنم من باید اونو ببینم(با گریه)
...: اما...
ماریان: التماستون میکنمم من نمیتونم تا فردا صبر کنم
...: ببینم چیکار میتونم بکنم، تا دوساعت دیگه صبر کنین بعد خبرتون میکنم
ماریان: باشه ممنونم
نشستم روی صندلی و اشکامو پاک کردم.. من به آدما صدمه میزنم اگه وارد زندگیش نمیشدم این بلا سرش نمیومد
من باعث بدبختی بابام بودم برای همین اون میخواست از شرم خلاص شه، شاید مادرمم بخاطر من مرد
یهو باز زدم زیر گریه و دستامو جلوی صورتم گرفتم
تلاش برای کنترل کردن اشکام میکردم اما بی فایده بودن چون همش افکار بد توی ذهنم میمودن و نمیزاشتن اشکام بند بیاد
من فقط دوتا انتخاب دارم.. یا همیشه کنارش میمونمو ازش مواظبت میکنم و نمیزارم بخاطر من بلایی سرش بیاد یا اینکه.. برای همیشه از زندگیش میرم تا حداقل بخاطر من چیزیش نشه
اما کدوم راه درست تره؟ یعنی چطور باید تصمیم بگیرم که چیکار کنم
همچی به خودم بستگی داره من نباید به کسی اسیب بزنم یا اینکه اونا بخاطر من صدمه ببینن برای همینم باید یک راهو از بین این دوراهی انتخاب کنمو طبق اون روال به زندگیم ادامه بدم..
...: خانم!
ماریان: با منید؟
...: بله شما الان میتونید مریضتونو ببینید
ماریان: جدا؟ باشه خیلی ممنونم
در اتاقو باز کردم رفتم داخل و سمت تهیونگ قدم برداشتم..
روی صندلی کنارش نشستم و به صورت بی روحش زل زدم، اصلا شرایط خوبی نداشت
همش تقصیر من بود باید جلوی یونگیو میگرفتم
سرمو بین دوتا دستام گرفتم و نفسمو بیرون دادم
تهیونگ: ماریان
ماریان: با شنیدن صدای تهیونگ سرمو بلند کردم که دیدم چشماشو باز کرده
تهیونگ.. بهوش اومدی
بلند شدم و به یکی از پرستارا خبر دادم
پرستار: وضعیتشو چک کردم نگران نباشید اون فقط باید استراحت کنه و چند روز بستری باشه
ماریان: ممنونم
رفتم پیش تهیونگ و دوباره پیشش نشستم
درد داری؟
تهیونگ: ی.. یکم
ماریان: هیچی نگو نمیخوام اذیت شی، همین الانشم بخاطر من تو این وضعی
تهیونگ: خودتو سرزنش نکن
ماریان: صدای ضعیف و بی جونشو که میشنیدم بیشتر حالم بد میشد و دلم میخواست گریه کنم اما با یه لبخند جلوی گریمو گرفتم
۳.۵k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.