Gate of hope &8
با صدای پخش آهنگ یویی چشاشو از زمین برداشت و به صحنه دوخت
استرس هیونجین یویی رو ناراحت میکرد اون هیچکاره اشتباهی نکرده که بخواد با این راز تاوانشو بده خندید و کمی امید به دل هیونجین داد تا حالش کمی خوب بشه:)
اجرا رو شروع کردن خیلی خوب داشتن پیش میرفتن و استی ها هم باهاشون همکاری میکردند...
اجرا تا وسطاش خیلی خوب بود و یویی با خنده هیونجین رو تشویق میکرد...
تا زمانی که خنده یویی به خاطر شنیدن اسمش از طرف هیونجین محو شد از صندلی برخاست و زمانو متوقف کرد و بدو بدو رفت تا به صحنه برسه...
وقتی رسید زود رفت سمت هیونجین که هیونجین نشت رو زمین..
یویی:حالت خوبه؟!..
هیونجین نفس کنان:سرم گیج میره اگه کمی..هم ادامه...می..دادم احتمالا بی هوش میشدم..
یویی:بهت گفتم هر وقت حالت بد شد اسممو صدا بزنی..
یویی نفس عمیقی کشید و گفت:چشاتو ببند!
هیونجین به یویی خیره شد و گفت:اگه اینبار هم یه خطای ازم سر میزد احتمالا بیرونم میکردن!
مکثیکرد و ادامه داد:ازت ممنونم فرشته مهربون..
یویی:بعدا تشکر کن چشاتو ببند
هیونجین چشاشو بست که یویی کارشو انجام داد و برخاست
که هیونجین چشاشو باز کرد و گفت:این باوررر نکردنیههه من هیچ دردی ندارم!
یویی دستشو به سمت هیونجین گرفت و گفت:حالا پاشو ادامه بده هیونجین!
هیونجین دست یویی رو گرفت و بلند شد بهش لبخند زد و گفت:موندم آخرش من قراره چجوری جبرانش کنم!
اینبار یویی هم خندید و گفت:دیگه میرم بشینم بعد زمانو جریان میدم خوب؟تو هم همون جای که وایستاده بودی وایستا!
هیونجین سری تکون داد که یویی از صحنه خارج شده و به طرف صندلی خودش رفت نشستو و زمانو جریان داد..
که شروع کردن به رقصیدن انگار که چیزی نشده!...
ویو یورآ:
اجرا تموم شده و پسرا با یه تشکری از استی ها به پشته صحنه رفتن..
هیونجین از خوشحالی دل تو دلش نمیگنجید به این فکر میکرد که اگه اون فرشته نبود الان دوباره باید غر غر های کمپانی رو میشنید و دوباره باید به استی ها دروغ میگفت پس تو دلش گفت باید این کاره فرشته رو جبران کنه به اتاق رختکن رفته لباس راحتیاشو پوشید و خواست بره که فلیکس جلوشو گرفت:کجا میری هیون؟
هیونجین:هیچی دارم میرم خونه باهام کاری داری؟
فلیکس:نه فقط خیلی خوشحالم که حالت امروز خوب بود:)
هیونجین فلیکس رو بغل کردو گفت:من حالم خوبه نگرانم نباش..
و بعد از خداحافظی رفت بیرون..
و تنها به یکی چشمش افتاد که اونم رونا بود..
با خوشحالی رفت جلو و رونا رو به آغوشس کشید
هیونجین:دلم برات تنگ شده بود بیبی:)!
رونا هیونجین رو از خودش جدا کردو گفت:باید باهم حرف بزنیم!
هیونجین:اوکی بیبی بیا بریم حرف بزنیم:)
رونا:همینجا حرف میزنم!
هیونجین دست رونا رو گرفت و گفت:عزیزم بیا بریم کافه باهم بزنیم اینجا سرما میخوری..
رونا عصبانی شد دستشو محکم از دست هیونجین خارج کرد و با داد گفت:
رونا:دیگههه دوست ندارم بیا جدا شیم!
استرس هیونجین یویی رو ناراحت میکرد اون هیچکاره اشتباهی نکرده که بخواد با این راز تاوانشو بده خندید و کمی امید به دل هیونجین داد تا حالش کمی خوب بشه:)
اجرا رو شروع کردن خیلی خوب داشتن پیش میرفتن و استی ها هم باهاشون همکاری میکردند...
اجرا تا وسطاش خیلی خوب بود و یویی با خنده هیونجین رو تشویق میکرد...
تا زمانی که خنده یویی به خاطر شنیدن اسمش از طرف هیونجین محو شد از صندلی برخاست و زمانو متوقف کرد و بدو بدو رفت تا به صحنه برسه...
وقتی رسید زود رفت سمت هیونجین که هیونجین نشت رو زمین..
یویی:حالت خوبه؟!..
هیونجین نفس کنان:سرم گیج میره اگه کمی..هم ادامه...می..دادم احتمالا بی هوش میشدم..
یویی:بهت گفتم هر وقت حالت بد شد اسممو صدا بزنی..
یویی نفس عمیقی کشید و گفت:چشاتو ببند!
هیونجین به یویی خیره شد و گفت:اگه اینبار هم یه خطای ازم سر میزد احتمالا بیرونم میکردن!
مکثیکرد و ادامه داد:ازت ممنونم فرشته مهربون..
یویی:بعدا تشکر کن چشاتو ببند
هیونجین چشاشو بست که یویی کارشو انجام داد و برخاست
که هیونجین چشاشو باز کرد و گفت:این باوررر نکردنیههه من هیچ دردی ندارم!
یویی دستشو به سمت هیونجین گرفت و گفت:حالا پاشو ادامه بده هیونجین!
هیونجین دست یویی رو گرفت و بلند شد بهش لبخند زد و گفت:موندم آخرش من قراره چجوری جبرانش کنم!
اینبار یویی هم خندید و گفت:دیگه میرم بشینم بعد زمانو جریان میدم خوب؟تو هم همون جای که وایستاده بودی وایستا!
هیونجین سری تکون داد که یویی از صحنه خارج شده و به طرف صندلی خودش رفت نشستو و زمانو جریان داد..
که شروع کردن به رقصیدن انگار که چیزی نشده!...
ویو یورآ:
اجرا تموم شده و پسرا با یه تشکری از استی ها به پشته صحنه رفتن..
هیونجین از خوشحالی دل تو دلش نمیگنجید به این فکر میکرد که اگه اون فرشته نبود الان دوباره باید غر غر های کمپانی رو میشنید و دوباره باید به استی ها دروغ میگفت پس تو دلش گفت باید این کاره فرشته رو جبران کنه به اتاق رختکن رفته لباس راحتیاشو پوشید و خواست بره که فلیکس جلوشو گرفت:کجا میری هیون؟
هیونجین:هیچی دارم میرم خونه باهام کاری داری؟
فلیکس:نه فقط خیلی خوشحالم که حالت امروز خوب بود:)
هیونجین فلیکس رو بغل کردو گفت:من حالم خوبه نگرانم نباش..
و بعد از خداحافظی رفت بیرون..
و تنها به یکی چشمش افتاد که اونم رونا بود..
با خوشحالی رفت جلو و رونا رو به آغوشس کشید
هیونجین:دلم برات تنگ شده بود بیبی:)!
رونا هیونجین رو از خودش جدا کردو گفت:باید باهم حرف بزنیم!
هیونجین:اوکی بیبی بیا بریم حرف بزنیم:)
رونا:همینجا حرف میزنم!
هیونجین دست رونا رو گرفت و گفت:عزیزم بیا بریم کافه باهم بزنیم اینجا سرما میخوری..
رونا عصبانی شد دستشو محکم از دست هیونجین خارج کرد و با داد گفت:
رونا:دیگههه دوست ندارم بیا جدا شیم!
۱۱.۶k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.