《The world of oblivion》
《The world of oblivion》
《دنیای فراموشی》 آخر=Part
اشک دختر از چشمش به گونه اش راه پیدا کرد :
+ یه شب داشتیم از یه مهمونی بر میگشتیم..مست بودیم و اون مست پشت فرمون نشسته بود..زیبا ترین شب زندگیم بود...با صدای بلند با هم آهنگ میخوندیم تا اینکه اون یهو فرمون رو ول میکنه و ماشین به درخت برخورد میکنه...من نسبتا سالم بودم ولی اون سرش پر از خون شده بود...نمیدونم چجوری ولی هر طوری بود زنگ زدم آمبولانس...اون زنده موند...اما دکتر گفت حافظه ی کوتاه مدتشو از دست داده...یعنی دیگه چیزی تویه ذهنش ثبت نمیشه و فقط تا یه مدت کوتاه اون چیز رو یادشه و بعدش دوباره همه چیو فراموش میکنه...
جونگکوک خیلی ناراحت شده بود:
_واقعا...نمیدونم چی بگم...متاسفم...تو واقعا خیلی درد کشیدی!
خب...اون الان کجاست؟ هنوزم عاشقته؟
یونا لبخند تلخی زد:
+ اون الان تویه خونه ی خودش زندگی میکنه...و یادش نمیاد که یه زمانی عاشق هم بودیم...حتی خودش هم یادش نمیاد...اون خودشو فراموش کرده جونگکوک!
پسر با ناراحتی به دختر نگاه کرد:
_ نمیدونم چی بگم...واقعا متأسفم!
بعد از چند دقیقه انگار که جرقه ای به مغزش خورده باشه سمت دختر برگشت:
_ببین...اون دیگه نیستش خب؟ پس انقدر به خاطرش غمگین نشو! بزار برم دوتا هات چاکلت درست کنم که حواسمون پرت شه! تو هم دیگه گریه نکن..باشه یونا؟
یونا اشکش رو پاک کرد و به پسر لبخند زد:
+ باشه...برو...
بعد از اینکه پسر به اندازه ی کافی ازش دور شد، اشکاش بی وقفه صورتشو خیس کردن...زمزمه های بیجونش به گوش دیوار ها می رسید:
+ کنار همیم...اما قلب هامون خیلی فاصله دارن...
دوسم داری...ولی نه اونجوری که قبلا دوسم داشتی...
منو همخونه ات میبینی...نه کسی که یه زمانی عاشقش بودی...
بهم میگی دوستتم...وقتی هنوزم حلقه ی ازدواجمون تویه انگشتمه...
نمیدونی داری تویه خونه ی خودت زندگی میکنی...حتی خودتم یادت نمیاد..
چه انتظاری دارم ازت؟
که منو یادت بیاد؟!
فکر کنم منم دارم خودمو فراموش میکنم..دلیل گریه های هر روزم همینه..که خودمونو فراموش نکنم...
تو نه میدونی من چه جایگاهی تویه زندگیت دارم..نه میدونی که خودت کی هستی...
اما من جای هردومون، هر روز سرگذشتمونو مرور میکنم تا خودمونو فراموش نکنم...
یونا با دستای لرزون عکس روی کاناپه رو برداشت و پشت رو کرد و متن پشت عکس رو با انگشت نوازش کرد و بی صدا متن رو زمزمه کرد:
+ "تقدیم به تنها عشق زندگیم...یونا....
از طرف جونگکوک"
دختر سرش رو به کاناپه تکیه داد و سقفو نگاه کرد:
+ کاش هیچوقت منو فراموش نمی کردی جونگکوک!
The end
《دنیای فراموشی》 آخر=Part
اشک دختر از چشمش به گونه اش راه پیدا کرد :
+ یه شب داشتیم از یه مهمونی بر میگشتیم..مست بودیم و اون مست پشت فرمون نشسته بود..زیبا ترین شب زندگیم بود...با صدای بلند با هم آهنگ میخوندیم تا اینکه اون یهو فرمون رو ول میکنه و ماشین به درخت برخورد میکنه...من نسبتا سالم بودم ولی اون سرش پر از خون شده بود...نمیدونم چجوری ولی هر طوری بود زنگ زدم آمبولانس...اون زنده موند...اما دکتر گفت حافظه ی کوتاه مدتشو از دست داده...یعنی دیگه چیزی تویه ذهنش ثبت نمیشه و فقط تا یه مدت کوتاه اون چیز رو یادشه و بعدش دوباره همه چیو فراموش میکنه...
جونگکوک خیلی ناراحت شده بود:
_واقعا...نمیدونم چی بگم...متاسفم...تو واقعا خیلی درد کشیدی!
خب...اون الان کجاست؟ هنوزم عاشقته؟
یونا لبخند تلخی زد:
+ اون الان تویه خونه ی خودش زندگی میکنه...و یادش نمیاد که یه زمانی عاشق هم بودیم...حتی خودش هم یادش نمیاد...اون خودشو فراموش کرده جونگکوک!
پسر با ناراحتی به دختر نگاه کرد:
_ نمیدونم چی بگم...واقعا متأسفم!
بعد از چند دقیقه انگار که جرقه ای به مغزش خورده باشه سمت دختر برگشت:
_ببین...اون دیگه نیستش خب؟ پس انقدر به خاطرش غمگین نشو! بزار برم دوتا هات چاکلت درست کنم که حواسمون پرت شه! تو هم دیگه گریه نکن..باشه یونا؟
یونا اشکش رو پاک کرد و به پسر لبخند زد:
+ باشه...برو...
بعد از اینکه پسر به اندازه ی کافی ازش دور شد، اشکاش بی وقفه صورتشو خیس کردن...زمزمه های بیجونش به گوش دیوار ها می رسید:
+ کنار همیم...اما قلب هامون خیلی فاصله دارن...
دوسم داری...ولی نه اونجوری که قبلا دوسم داشتی...
منو همخونه ات میبینی...نه کسی که یه زمانی عاشقش بودی...
بهم میگی دوستتم...وقتی هنوزم حلقه ی ازدواجمون تویه انگشتمه...
نمیدونی داری تویه خونه ی خودت زندگی میکنی...حتی خودتم یادت نمیاد..
چه انتظاری دارم ازت؟
که منو یادت بیاد؟!
فکر کنم منم دارم خودمو فراموش میکنم..دلیل گریه های هر روزم همینه..که خودمونو فراموش نکنم...
تو نه میدونی من چه جایگاهی تویه زندگیت دارم..نه میدونی که خودت کی هستی...
اما من جای هردومون، هر روز سرگذشتمونو مرور میکنم تا خودمونو فراموش نکنم...
یونا با دستای لرزون عکس روی کاناپه رو برداشت و پشت رو کرد و متن پشت عکس رو با انگشت نوازش کرد و بی صدا متن رو زمزمه کرد:
+ "تقدیم به تنها عشق زندگیم...یونا....
از طرف جونگکوک"
دختر سرش رو به کاناپه تکیه داد و سقفو نگاه کرد:
+ کاش هیچوقت منو فراموش نمی کردی جونگکوک!
The end
۸.۶k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.