پارت ۳۸

لباسشو عوض کرد و با هم رفتیم بیرون از اون مرکز خرید و سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت من خیلی خسته بودم و خوابم میومد چون اینقدر که ذوق داشتم برای خرید کردن چیزای عروسی که صب زود بیدار شدیم خودمو پرت کردم رو تخت و ساعدمو رو چشام گذاشتم

_واییی خیلی خوابم میاد

یهو دیدم تخت تکون خورد و یه چیز خیلی گنده افتاد روم که اندازه فیل بود دستام رو از رو پیشونیم پایین آوردم دیدم کوکه روم خیمه زده

+خب یونا خانم تو فروشگاه چی میگفتی(نیشخند)

_چی میگفتم

+که من رو حرفت حرف نزنم اره

_واییی جونکوک ولم کن خوابم میاد

چشامو بستیدم که دیدم شروع کرد به قلقلک دادنم

_نکن جونکوک (خنده)

ولی دست از کارش نمی‌کشید دستشو برد سمت شکمم و اونجا رو قلقلک داد که

_نکننننن(خنده)

دستاشو گرفتم و نزاشتم ادامه بده خم شد روم و لبامو بوسید بسکه خندیدم از چشمام اشک اومد و رنگم شده بود لبو

+چقد سم شدی ارایشت به ساک رفت صورتتم خیلی قرمز شده (خنده)

تو آینه خودمو نگاه کردم راس میگفت از سم هم بد تر شده بودم

_جرررر سم نه اسید

+(خنده)

آرایشمو پاک کردم و لباسمو عوض کردم و دوباره رو رفتم رو تخت و خودمو انداختم تو بغل کوک اونم همون‌طور که من روش بودم دراز کشید و من روش بودم سرمو بوسید

+بخواب عزیزم بخواب

بعد اینقدر خسته بودم هنوز سرم به بالشت نرسیده خواب رفتم....