عشق بی پایان ( پارت 16)
از زبان لیا:
آخرین چیزی که یادم میومد این بود که داشتم با جونگ کوک حرف میزدم بعدش بیهوش شدم ولی عادی نبود.. به خاطر بیماری منه ، اگه این دکتره بفهمه چی، بدبخت میشم
_ : لیا.... لیا....خوبی ؟
%: به لطف شما بهترم 😒
_ : چرا اینجوری میکنی؟ مگه من خواستم که بیهوش بشی؟
%: خب... تقصیر تو که نبود، ولی من به خاطر تو گریه کردم
_ : خب ببخشید، معذرت میخوام
%: فقط یه تاکسی برای من بگیر
_ : تاکسی برای چی؟
%: میخوام برم خونمون
_ : نه خیر، تازه داریم به آخر هفته نزدیک میشیم بعد میخوای بری؟
%: آره، دیگه دوست ندارم اینجا باشم
_ : چرا؟ چون من اینجام؟
%: آ.. آره، چون تو اینجایی
_ : باشه، ولی تاکسی نمیکیرم، خودم میبرمت
%: لازم نيست
_ : همین که گذاشتم بری، برو خدارو شکر کن
%: باشه، حوصله ی بحث ندارم
توی ماشین اصلا باهمدیگه حرف نزدیم
بعد از 15 دقیقه رسيديم خونه ی من :
%: ممنون
_ : سریع برو بالا، هوا سرده نمیخوام سرما بخوری
%: باشه پس خدافظ
_ : خدافظ ،پس فردا میام دنبالت بریم جواب آزمایش و بگیریم
%: مگه نشنیدی گفت هفته ی بعد
_ : من نمیدونم گفت پس فردا
%: باشه پس... من دیگه میرم
_ : برو دیگه
رفتم زنگ خونمونو زدم مامانم درو باز کرد ( مامان لیا= م ل و باباش = پ ل)
م ل : سلام دخترم... کجا بودی توی این یه هفته؟
%: مامان هر چی سوال داری بذار برای فردا، الان واقعه خستم
م ل : باشه عزیزم پس برو بخواب
از زبان راوی :
لیا رفت توی اتاقش خوابید و پدرومادرش دارن باهم حرف میزنن
م ل : چرا انقدر صورتش آشفته بود؟
پ ل : نمیدونم، فردا ازش بپرس
م ل : تو لیا رو نمیشناسی؟ نمیدونی هیچی به من نمیگه؟
پ ل: پس باید بیشتر مراقبش باشی
م ل : جدیدا احساس میکنم فهمیده ما پدرومادرش نیستیم
پ ل : امکان نداره، کسی جز من و تو این ماجرا رو نمیدونه
م ل : ولی احساس میکنم با ما سرد شده، اصلا معلوم نیست این یه هفته کجا بوده
پ ل : فردا باهاش حرف میزنم
م ل : باشه حتما این کارو بکن
پ ل : پس بیا فعلا بخوابیم
م ل : پوفففففف..... باشه پس شب بخیر
پ ل : شب بخیر
پرش زمانی فردا صبح :
از زبان لیا :
از خواب بلند شدم روی تخت خودم بودم، اتاق خودم، خونه ی خودم، حداقل آرامش داشتم ولی.... دلم برای جونگ کوک تنگ شده الان تنها آرزوم اینه که زودتر فردا شه که بتونم ببینمش
م ل : لیا بیا صبحونه
%: اومدم مامان
دست و صورتم و شستم و رفتم پایین
%: صب بخیر
پ ل: صبح توهم بخیر دخترم
م ل : صبحونه چی دوست داری بخوری عزیزم؟
%: اتفاقی افتاده؟
پ ل: چرا؟ مگه باید اتفاقی بیوفته؟
%: شماها الکی مهربون نمیشید
م ل: راس میگن خوبی به بچه ها نیومده
%: خب تعجب کردم 😂
پ ل: خب... حالا بگو این هفته کجا بودی؟
%: خونه ی دوستم
پ ل: سوآ؟
%: نه... رابطم با اون تموم شده
م ل : چرا اون که بهترین دوستت بود
پ ل: الان این مهم نیست، مهم اینه که خونه ی کدوم دوستت بودی
%:آخه نمیشناسیش، جئون جونگ کوک ،خونه ی اون بودم
م ل: اون.... 😳
%: مگه آدم نمیتونه دوستی داشته باشه که پسر باشه
پ ل: مسئله اون نیست
%: پس چیه؟
م ل : هیچی صبحونتو بخور
%: باشه....
آخرین چیزی که یادم میومد این بود که داشتم با جونگ کوک حرف میزدم بعدش بیهوش شدم ولی عادی نبود.. به خاطر بیماری منه ، اگه این دکتره بفهمه چی، بدبخت میشم
_ : لیا.... لیا....خوبی ؟
%: به لطف شما بهترم 😒
_ : چرا اینجوری میکنی؟ مگه من خواستم که بیهوش بشی؟
%: خب... تقصیر تو که نبود، ولی من به خاطر تو گریه کردم
_ : خب ببخشید، معذرت میخوام
%: فقط یه تاکسی برای من بگیر
_ : تاکسی برای چی؟
%: میخوام برم خونمون
_ : نه خیر، تازه داریم به آخر هفته نزدیک میشیم بعد میخوای بری؟
%: آره، دیگه دوست ندارم اینجا باشم
_ : چرا؟ چون من اینجام؟
%: آ.. آره، چون تو اینجایی
_ : باشه، ولی تاکسی نمیکیرم، خودم میبرمت
%: لازم نيست
_ : همین که گذاشتم بری، برو خدارو شکر کن
%: باشه، حوصله ی بحث ندارم
توی ماشین اصلا باهمدیگه حرف نزدیم
بعد از 15 دقیقه رسيديم خونه ی من :
%: ممنون
_ : سریع برو بالا، هوا سرده نمیخوام سرما بخوری
%: باشه پس خدافظ
_ : خدافظ ،پس فردا میام دنبالت بریم جواب آزمایش و بگیریم
%: مگه نشنیدی گفت هفته ی بعد
_ : من نمیدونم گفت پس فردا
%: باشه پس... من دیگه میرم
_ : برو دیگه
رفتم زنگ خونمونو زدم مامانم درو باز کرد ( مامان لیا= م ل و باباش = پ ل)
م ل : سلام دخترم... کجا بودی توی این یه هفته؟
%: مامان هر چی سوال داری بذار برای فردا، الان واقعه خستم
م ل : باشه عزیزم پس برو بخواب
از زبان راوی :
لیا رفت توی اتاقش خوابید و پدرومادرش دارن باهم حرف میزنن
م ل : چرا انقدر صورتش آشفته بود؟
پ ل : نمیدونم، فردا ازش بپرس
م ل : تو لیا رو نمیشناسی؟ نمیدونی هیچی به من نمیگه؟
پ ل: پس باید بیشتر مراقبش باشی
م ل : جدیدا احساس میکنم فهمیده ما پدرومادرش نیستیم
پ ل : امکان نداره، کسی جز من و تو این ماجرا رو نمیدونه
م ل : ولی احساس میکنم با ما سرد شده، اصلا معلوم نیست این یه هفته کجا بوده
پ ل : فردا باهاش حرف میزنم
م ل : باشه حتما این کارو بکن
پ ل : پس بیا فعلا بخوابیم
م ل : پوفففففف..... باشه پس شب بخیر
پ ل : شب بخیر
پرش زمانی فردا صبح :
از زبان لیا :
از خواب بلند شدم روی تخت خودم بودم، اتاق خودم، خونه ی خودم، حداقل آرامش داشتم ولی.... دلم برای جونگ کوک تنگ شده الان تنها آرزوم اینه که زودتر فردا شه که بتونم ببینمش
م ل : لیا بیا صبحونه
%: اومدم مامان
دست و صورتم و شستم و رفتم پایین
%: صب بخیر
پ ل: صبح توهم بخیر دخترم
م ل : صبحونه چی دوست داری بخوری عزیزم؟
%: اتفاقی افتاده؟
پ ل: چرا؟ مگه باید اتفاقی بیوفته؟
%: شماها الکی مهربون نمیشید
م ل: راس میگن خوبی به بچه ها نیومده
%: خب تعجب کردم 😂
پ ل: خب... حالا بگو این هفته کجا بودی؟
%: خونه ی دوستم
پ ل: سوآ؟
%: نه... رابطم با اون تموم شده
م ل : چرا اون که بهترین دوستت بود
پ ل: الان این مهم نیست، مهم اینه که خونه ی کدوم دوستت بودی
%:آخه نمیشناسیش، جئون جونگ کوک ،خونه ی اون بودم
م ل: اون.... 😳
%: مگه آدم نمیتونه دوستی داشته باشه که پسر باشه
پ ل: مسئله اون نیست
%: پس چیه؟
م ل : هیچی صبحونتو بخور
%: باشه....
۶۴.۲k
۱۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.