پارت ۳/۴
کنار خیابون تو ماشین وایساده بودم و دوتا دستامو رویه ماشین گذاشته بودم و ازین که نتونسته بودم پیداش کنم نفس عمیق میکشیدم
سرم پایین بود و سعی در آروم کردم خودم داشتم
یهو چشمام دیدِش ...
[ #ا/ت ]
کنار جونگ سوک از پاساژ اومدم ...
بوق سگ بود و از سرما اسخونام میسوخت سوز باد تویه تخم چشمم بود و شر و شر اشکام میریخت
یهو حس کردم جونگ سوک سویشرت خودشو دراورد و رویه من انداخت و من زیر اون سویشرت گم شدم
ا/ت:" خودت چی ؟"
جونگ سوک:"من مهم نیستم ..."
چشماش برق خاصی زد که دلشوره گرفتم و یه لحظه جونگکوک فراموش شد و نفهمیدم چقد به هم نزدیک شدیم که با بوق ماشینی از هم فاصله گرفتیم ...
نور ماشین بقدری زیاد بود کا یهو چشمام سیاهی رفت و یلحظه چیزی ندیدم
تا صورت اون ماشین برام واضح و واضح تر میشد
شخصی از ماشین پیاده شد و شانم رو گرفت و با حرصی که از صورتش معلوم بود پشمامو ریخوند
جونگ سوک که با آرامش خاصی تو این موقعیت داشت کنترلش میکرد به جونگکوک زل زده بود
اومد و دستشو از رویه شانم پس زد
اولش یکم تعجب کردم ولی بعد ادامه داد :
"ببخشید ، جونگکوک ولی عمدتاً تو کسی هستی که ا.ت و از خونه پرت کردی بیرون ؛ با چه رویی اومدی دنبالش؟"
نمیدونم چرا ولی لب مرز گریه کردن بودم
جونگ سوک:"اون داشت میومد خونه ی من ، پس لطف میکنی فقط مزاحم نشی!"
دستمو گرفت و سمت خودش کشوند
جونگکوک که مطمئنن تو شوک بود با دهن باز مونده ازم پرسید
جونگکوک:"واقعی داشتی میرفتی خونش؟"
درگوش جونگ سوک آروم با ملاحضه گفتم:"من بچه دارم نباید عصبیش کنی یهو دیدی انداخت رفت"
جونگ سوکم جواب داد:"نگران اونجاش نباش"
.....
خونش به طرز عجیبی بیشتر وسایلش از چوب جلا خورده درست شده بود و حس خوبی بهم میداد شومینه داشت و قدیمی بود
دودکش بلندی از سقف خونش بیرون بود و معلوم بود داره دود میکنه
ولی بازم حس خوبی نداشتم
ا.ت:"خونت خعلی خوبه و از سرمنم زیادیه ولی من باید برگردم پیش ..."
برگشتم تا باهاش حرف بزنم
ولی یکراست به صورتش برخوردم
جونگ سوک:"پیش اون عوضی درسته ؟ چرا باینکه انقد باهات بدبرخورد میکنه بازم انقد پیشو میری؟ چرا من نه؟"
رو تخت نشسته بودم و صورتم فاصله ای باهاش نداشت مطمئن بودم اونم دلش میخواست و منم انقد درمونده بودم که بهش ابراز مجبت کردم
اولش صبر کرد تا کنار بکشم ولی میخواستم یهو چهره ی جونگکوک جلو روم اومد
من چیکار کردم؟بنا به دلایلی اشتباه که فقط فکر کردم اونه بهش ابراز محبت کردم و حالا اون فکر میکنه احساسی که داره دوطرفس و من ... واقعا میخوام خودمو بکشم
ا.ت:"من ... متاسفم ... اصلا نمیخواستم این ... باید برم"
راهمو انداختم و از خونه زدم بیرون و به دادایی که پشت سرم میکشید توجهی نکردم ..
اسن داستان ادامه دارد ...؟!
میدونم میاخواید جرم بدید
سرم پایین بود و سعی در آروم کردم خودم داشتم
یهو چشمام دیدِش ...
[ #ا/ت ]
کنار جونگ سوک از پاساژ اومدم ...
بوق سگ بود و از سرما اسخونام میسوخت سوز باد تویه تخم چشمم بود و شر و شر اشکام میریخت
یهو حس کردم جونگ سوک سویشرت خودشو دراورد و رویه من انداخت و من زیر اون سویشرت گم شدم
ا/ت:" خودت چی ؟"
جونگ سوک:"من مهم نیستم ..."
چشماش برق خاصی زد که دلشوره گرفتم و یه لحظه جونگکوک فراموش شد و نفهمیدم چقد به هم نزدیک شدیم که با بوق ماشینی از هم فاصله گرفتیم ...
نور ماشین بقدری زیاد بود کا یهو چشمام سیاهی رفت و یلحظه چیزی ندیدم
تا صورت اون ماشین برام واضح و واضح تر میشد
شخصی از ماشین پیاده شد و شانم رو گرفت و با حرصی که از صورتش معلوم بود پشمامو ریخوند
جونگ سوک که با آرامش خاصی تو این موقعیت داشت کنترلش میکرد به جونگکوک زل زده بود
اومد و دستشو از رویه شانم پس زد
اولش یکم تعجب کردم ولی بعد ادامه داد :
"ببخشید ، جونگکوک ولی عمدتاً تو کسی هستی که ا.ت و از خونه پرت کردی بیرون ؛ با چه رویی اومدی دنبالش؟"
نمیدونم چرا ولی لب مرز گریه کردن بودم
جونگ سوک:"اون داشت میومد خونه ی من ، پس لطف میکنی فقط مزاحم نشی!"
دستمو گرفت و سمت خودش کشوند
جونگکوک که مطمئنن تو شوک بود با دهن باز مونده ازم پرسید
جونگکوک:"واقعی داشتی میرفتی خونش؟"
درگوش جونگ سوک آروم با ملاحضه گفتم:"من بچه دارم نباید عصبیش کنی یهو دیدی انداخت رفت"
جونگ سوکم جواب داد:"نگران اونجاش نباش"
.....
خونش به طرز عجیبی بیشتر وسایلش از چوب جلا خورده درست شده بود و حس خوبی بهم میداد شومینه داشت و قدیمی بود
دودکش بلندی از سقف خونش بیرون بود و معلوم بود داره دود میکنه
ولی بازم حس خوبی نداشتم
ا.ت:"خونت خعلی خوبه و از سرمنم زیادیه ولی من باید برگردم پیش ..."
برگشتم تا باهاش حرف بزنم
ولی یکراست به صورتش برخوردم
جونگ سوک:"پیش اون عوضی درسته ؟ چرا باینکه انقد باهات بدبرخورد میکنه بازم انقد پیشو میری؟ چرا من نه؟"
رو تخت نشسته بودم و صورتم فاصله ای باهاش نداشت مطمئن بودم اونم دلش میخواست و منم انقد درمونده بودم که بهش ابراز مجبت کردم
اولش صبر کرد تا کنار بکشم ولی میخواستم یهو چهره ی جونگکوک جلو روم اومد
من چیکار کردم؟بنا به دلایلی اشتباه که فقط فکر کردم اونه بهش ابراز محبت کردم و حالا اون فکر میکنه احساسی که داره دوطرفس و من ... واقعا میخوام خودمو بکشم
ا.ت:"من ... متاسفم ... اصلا نمیخواستم این ... باید برم"
راهمو انداختم و از خونه زدم بیرون و به دادایی که پشت سرم میکشید توجهی نکردم ..
اسن داستان ادامه دارد ...؟!
میدونم میاخواید جرم بدید
۳۷.۰k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.