فیک جیمین پارت. 5 و 6 و 7
تهیونگ:مواظب خودت باش تا من برگردم....
ا.ت
صبح با نور خورشید بیدار شدم توی یه اتاق با تم بنفش بودم کلا خیلی قشنگ بود ولی من الان نباید توی یه اتاق کثیف با یه عالمه برده زندگی کنم؟؟
جیمین:به بل. آخره بیدار شدی؟
ا.ت
اوه این که همون دیروزیست...
ولی اونی که بغلم کرد کی بود؟؟
ا.ت:ب..ببخشید
جیمین بدون حرفی ا.ت رو بغل کرد
جیمین:دلم برات تنگ شده بود بیبی
ا.ت:چ..چی من شما رو نمیشناسم..
جیمین:هوم میدونم اون. موقع خیلی کوچیک بودی...
ولی بدون من خیلی خوب میشناسمت
ا.ت:هها!!
جیمین:هیچی بیا صبحانه بخور
ا.ت=عاباشه
جیمین بیشتر از تهیونگ دلش برای ا.ت تنگ شد...
شاید باورتون نشه اما جیمین وقتی بچه بود حتی به مورچه هم آسیب نمیزد...
اما بعد یه اتفاق جیمین زیرورو شد...
فقط برای مرگ یک نفر...
مثل یکی از هزار نفری که جیمین اونو میکشه...
جیمین برهکس الانش بیشتر از همه به مادرش وابسته شد...
اما اونو جلوی چشماش کشتن...
بعد از اون اتفاق جیمین هیچ وقت مثل قبل نشد...
شایدم میشد اما نامادریش نزاشت...
اون همش تو گوش جیمین میخوند که با مهربونی همه چیز بدتر میشه...
جیمین بعد از مدتی به یه رئیس مافیای ظالم تبدیل شد
هیچ کس مخصوصا تهیونگ باورش نمیشد اون واقعا جیمین باشه...
اما تهیونگ باور داشت یه کس میتونه جیمین قبلیو برگردونه...
شاید ا.ت اون نفر باشه
شاید کس دیگه
معلوم نیست!
جیمین:عا بیا بریم صبحونه بخوریم
ا.ت:بخوریم مگه من یه برده نیستم!!
جیمین:نه هرگز
ا.ت:چ..چی
جیمین:گفتم تو برده نیستی بلکه معشوقه منی
ا.ت:چیییی
جیمین:یه حرفو چند بار نمیگم....
ا.ت:ب..باش
ا.ت
واتتتت معشوقه
اونم نیومده نیومده
اصلن اون کی هست
منو از کجا میشناخت؟
از بچگیم
تا جایی که یادمه من وقتی بچه بودم تصادف کردم و حافظمو از دست دادم و وقتی بیدار شدم پیش اون مادر و پدر کمه بهتره بگم عزراعیل ها بودم...
یعنی این مرد از کودکیم چیزی میدونه؟
(بعد صبحانه)
ا.ت:امممم
جیمین:چیه؟
ا.ت:خب........
جیمین:هوف چی خب
ا.ت:شما از بچگیای من چیزی میدونین آخه من بر اثر یه تصادف ححافطظمو از دست دادم....
جیمین:خب چیز زیادی نمیدونم...
ا.ت:خب چیزایی که میدونین
جیمین:خب یه برادر به نام تهیونگ داری و مادر و پدرت خانم و آقای کیم بودم که براثر همون تصادفی که تو حافظتو از دست دادی مردن...
و بعد از اون حادثه تورو به اون خانواده سپردن....
همین و اینکه مادر و پدرت مافیا بودن مثل من....
ا.ت:م... مافیا
جیمین:هوم اما تو و ته رو خیلی دوست داشتن
ا.ت:آها....مرسی
ا.ت
یعنی این دوتا افریته مادر وپدرم نیستن
چه بهتر
اما پدر و مادرم فامیان
ب...برادرم چی؟
اون نگفت مردس یا زنده
ا.ت:اوم برادرم چی؟
زندس؟
جیمین.........
ا.ت
صبح با نور خورشید بیدار شدم توی یه اتاق با تم بنفش بودم کلا خیلی قشنگ بود ولی من الان نباید توی یه اتاق کثیف با یه عالمه برده زندگی کنم؟؟
جیمین:به بل. آخره بیدار شدی؟
ا.ت
اوه این که همون دیروزیست...
ولی اونی که بغلم کرد کی بود؟؟
ا.ت:ب..ببخشید
جیمین بدون حرفی ا.ت رو بغل کرد
جیمین:دلم برات تنگ شده بود بیبی
ا.ت:چ..چی من شما رو نمیشناسم..
جیمین:هوم میدونم اون. موقع خیلی کوچیک بودی...
ولی بدون من خیلی خوب میشناسمت
ا.ت:هها!!
جیمین:هیچی بیا صبحانه بخور
ا.ت=عاباشه
جیمین بیشتر از تهیونگ دلش برای ا.ت تنگ شد...
شاید باورتون نشه اما جیمین وقتی بچه بود حتی به مورچه هم آسیب نمیزد...
اما بعد یه اتفاق جیمین زیرورو شد...
فقط برای مرگ یک نفر...
مثل یکی از هزار نفری که جیمین اونو میکشه...
جیمین برهکس الانش بیشتر از همه به مادرش وابسته شد...
اما اونو جلوی چشماش کشتن...
بعد از اون اتفاق جیمین هیچ وقت مثل قبل نشد...
شایدم میشد اما نامادریش نزاشت...
اون همش تو گوش جیمین میخوند که با مهربونی همه چیز بدتر میشه...
جیمین بعد از مدتی به یه رئیس مافیای ظالم تبدیل شد
هیچ کس مخصوصا تهیونگ باورش نمیشد اون واقعا جیمین باشه...
اما تهیونگ باور داشت یه کس میتونه جیمین قبلیو برگردونه...
شاید ا.ت اون نفر باشه
شاید کس دیگه
معلوم نیست!
جیمین:عا بیا بریم صبحونه بخوریم
ا.ت:بخوریم مگه من یه برده نیستم!!
جیمین:نه هرگز
ا.ت:چ..چی
جیمین:گفتم تو برده نیستی بلکه معشوقه منی
ا.ت:چیییی
جیمین:یه حرفو چند بار نمیگم....
ا.ت:ب..باش
ا.ت
واتتتت معشوقه
اونم نیومده نیومده
اصلن اون کی هست
منو از کجا میشناخت؟
از بچگیم
تا جایی که یادمه من وقتی بچه بودم تصادف کردم و حافظمو از دست دادم و وقتی بیدار شدم پیش اون مادر و پدر کمه بهتره بگم عزراعیل ها بودم...
یعنی این مرد از کودکیم چیزی میدونه؟
(بعد صبحانه)
ا.ت:امممم
جیمین:چیه؟
ا.ت:خب........
جیمین:هوف چی خب
ا.ت:شما از بچگیای من چیزی میدونین آخه من بر اثر یه تصادف ححافطظمو از دست دادم....
جیمین:خب چیز زیادی نمیدونم...
ا.ت:خب چیزایی که میدونین
جیمین:خب یه برادر به نام تهیونگ داری و مادر و پدرت خانم و آقای کیم بودم که براثر همون تصادفی که تو حافظتو از دست دادی مردن...
و بعد از اون حادثه تورو به اون خانواده سپردن....
همین و اینکه مادر و پدرت مافیا بودن مثل من....
ا.ت:م... مافیا
جیمین:هوم اما تو و ته رو خیلی دوست داشتن
ا.ت:آها....مرسی
ا.ت
یعنی این دوتا افریته مادر وپدرم نیستن
چه بهتر
اما پدر و مادرم فامیان
ب...برادرم چی؟
اون نگفت مردس یا زنده
ا.ت:اوم برادرم چی؟
زندس؟
جیمین.........
۶۳.۸k
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.