(دینا سلطنت )
(دینا سلطنت )
پارت ۵۷
در های قصر انگلیس باز شدن و کالسکه ها وارد قصر شدم جلو در ایستادن شاهزاده جونکوک از کالسکه بیرون رفت و جلو در ایستاد دست اش را دراز کرد و گفت
جونکوک: دوشیزه آلیس....
آلیس از کالسکه پایین شد و دست اش را در دست شاهزاده گذاشت
و از کالسکه پیاده شد و سمته در وردی رفتن وارد سالون شدن و سمته مبل ها رفتن پادشاه و ملکه را دیدن که نشسته بودن
ادایه احترام کردن
ملکه : دوشیزه آلیس خوش آماده اید
آلیس: از شما ممنونم
ملکه : این بار کیو از پله ها میندازی پایید
جونکوک : ربطی به شما نداره که کسیو میکشه یا نه
آلیس: همسرم راست میگه
روبه شاهزاده کرد
آلیس: برویم کمی استراحت کنیم من خستم
شاهزاده سری تکون داد و راهی شدن سمته اتاق خودشون
رو تخت دراز کشید و با حساس گفت
آلیس: دوباره برگشتم
شاهزاده سمته تخت رفت و کنار آلیس نشست
آلیس: تو هم باهم بخواب
جونکوک: تو بخواب من کمی کار دارم
آلیس: پس الان میری،؟
جونکوک: نه تو بخواب
آلیس در اغوش شاهزاده به خواب رفت از صورت اش خستگی را میشد خوند ساعت ها گذشت شاهزاده رفته بود سر کار هایش آلیس بیدار شد و رو تخت نشست لباس راهتی پوشیده بود برایه همین بلند شد و ونوس را دید
ونوس خوشحال سمته آلیس رفت و در اغوش اش گرفت
ونوس: بانو خدا رو شکر که برگشتن
آلیس: مگه میشه من میدون را خالی کنم
ونوس از آلیس جدا شد و گفت
ونوس: لباس های شما را آماده کردم
آلیس: باشه بعد از اینکه لباسمو عوض کردم باید کمی صحبت کنیم .. مگه نه
ونوس خنده ای کرد
ونوس : درسته هست بانو
آلیس بعد از پوشیدن لباس هایش و مرتب کردن موهایش سمته اتاق اصلی اش رفت روبه ونوس کرد
آلیس: برو رزرخ رو بیار
ونوس : چشم
اسلاید ۲ لباس آلیس
بعد از چند مین رزرخ را آورد آلیس وقتی رزرخ را دید با خوشحالی گفت
آلیس: ایی دخترم دختر منی تو
رزرخ را در اغوش اش گرفت و سمته گردن اش بوی کشید
آلیس: چه بزرگ شدی دخترم
بوسه ای را رو پیشانیه اش گذاشت
آلیس: ونوس بنشین
ونوس کنار اش نشست
آلیس: زود باش تعریف کن تو قصر این یک ماه چه اتفاق ها اوفتاده
ونوس: راستش بانو همه دیونه شده بودن بخصوص بانو لیدیا همش با همه خیلی بد رفتار میکرد و میگفت من ملکه قصر هستم ملکه بزرگ هم هیچی نمیگفت و ...
آلیس: با خودش ویار داره این لیدیا خودم میفهمم چیکارش کنم ... و چی ونوس
ونوس سکوت کرد و هیچ حرفی نزد آلیس با صدا بلند گفت
آلیس: ونوس بگو دیگه
ونوس : راستش من ..... باردار
بفض تو گلو اش به بیرون راه شد و اشک هایش به راه شدن اومدن
آلیس: تو بارداری ؟
ونوس سری تکون داد آلیس رزرخ را رو مبل گذاشت و روبه ونوس کرد
آلیس: گریه نکن نباید گریه کنی من حدس زده بودم که اینجوری میشه بسیارش به من باشه کاری میکنم که باهات ازدواج کنه هالا هم گریه نکن
آلیس بلند شد و گفت
آلیس: رزرخ را ببر اتاق اش
آلیس سمته در رفت کنیز جلو در همراه اش به سمته سالون قدم برداشت
طبقه پایین نرفت و از بالا به مبل ها که روش راکان و لیدیا نشسته بود دست هایش را رو میله های پله گذاشت
راکان با ترس به آلیس نگاه میکرد و لیدیا، با خشم بهش خیره بود شاهزاده که خسته از سر کار برگشت به آلیس نگاه کرد و سمته اش رفت پشته سرش ایستاد همان دقیقه لیدیا با نگاه خشمگین اش بلند شد
@h41766101
پارت ۵۷
در های قصر انگلیس باز شدن و کالسکه ها وارد قصر شدم جلو در ایستادن شاهزاده جونکوک از کالسکه بیرون رفت و جلو در ایستاد دست اش را دراز کرد و گفت
جونکوک: دوشیزه آلیس....
آلیس از کالسکه پایین شد و دست اش را در دست شاهزاده گذاشت
و از کالسکه پیاده شد و سمته در وردی رفتن وارد سالون شدن و سمته مبل ها رفتن پادشاه و ملکه را دیدن که نشسته بودن
ادایه احترام کردن
ملکه : دوشیزه آلیس خوش آماده اید
آلیس: از شما ممنونم
ملکه : این بار کیو از پله ها میندازی پایید
جونکوک : ربطی به شما نداره که کسیو میکشه یا نه
آلیس: همسرم راست میگه
روبه شاهزاده کرد
آلیس: برویم کمی استراحت کنیم من خستم
شاهزاده سری تکون داد و راهی شدن سمته اتاق خودشون
رو تخت دراز کشید و با حساس گفت
آلیس: دوباره برگشتم
شاهزاده سمته تخت رفت و کنار آلیس نشست
آلیس: تو هم باهم بخواب
جونکوک: تو بخواب من کمی کار دارم
آلیس: پس الان میری،؟
جونکوک: نه تو بخواب
آلیس در اغوش شاهزاده به خواب رفت از صورت اش خستگی را میشد خوند ساعت ها گذشت شاهزاده رفته بود سر کار هایش آلیس بیدار شد و رو تخت نشست لباس راهتی پوشیده بود برایه همین بلند شد و ونوس را دید
ونوس خوشحال سمته آلیس رفت و در اغوش اش گرفت
ونوس: بانو خدا رو شکر که برگشتن
آلیس: مگه میشه من میدون را خالی کنم
ونوس از آلیس جدا شد و گفت
ونوس: لباس های شما را آماده کردم
آلیس: باشه بعد از اینکه لباسمو عوض کردم باید کمی صحبت کنیم .. مگه نه
ونوس خنده ای کرد
ونوس : درسته هست بانو
آلیس بعد از پوشیدن لباس هایش و مرتب کردن موهایش سمته اتاق اصلی اش رفت روبه ونوس کرد
آلیس: برو رزرخ رو بیار
ونوس : چشم
اسلاید ۲ لباس آلیس
بعد از چند مین رزرخ را آورد آلیس وقتی رزرخ را دید با خوشحالی گفت
آلیس: ایی دخترم دختر منی تو
رزرخ را در اغوش اش گرفت و سمته گردن اش بوی کشید
آلیس: چه بزرگ شدی دخترم
بوسه ای را رو پیشانیه اش گذاشت
آلیس: ونوس بنشین
ونوس کنار اش نشست
آلیس: زود باش تعریف کن تو قصر این یک ماه چه اتفاق ها اوفتاده
ونوس: راستش بانو همه دیونه شده بودن بخصوص بانو لیدیا همش با همه خیلی بد رفتار میکرد و میگفت من ملکه قصر هستم ملکه بزرگ هم هیچی نمیگفت و ...
آلیس: با خودش ویار داره این لیدیا خودم میفهمم چیکارش کنم ... و چی ونوس
ونوس سکوت کرد و هیچ حرفی نزد آلیس با صدا بلند گفت
آلیس: ونوس بگو دیگه
ونوس : راستش من ..... باردار
بفض تو گلو اش به بیرون راه شد و اشک هایش به راه شدن اومدن
آلیس: تو بارداری ؟
ونوس سری تکون داد آلیس رزرخ را رو مبل گذاشت و روبه ونوس کرد
آلیس: گریه نکن نباید گریه کنی من حدس زده بودم که اینجوری میشه بسیارش به من باشه کاری میکنم که باهات ازدواج کنه هالا هم گریه نکن
آلیس بلند شد و گفت
آلیس: رزرخ را ببر اتاق اش
آلیس سمته در رفت کنیز جلو در همراه اش به سمته سالون قدم برداشت
طبقه پایین نرفت و از بالا به مبل ها که روش راکان و لیدیا نشسته بود دست هایش را رو میله های پله گذاشت
راکان با ترس به آلیس نگاه میکرد و لیدیا، با خشم بهش خیره بود شاهزاده که خسته از سر کار برگشت به آلیس نگاه کرد و سمته اش رفت پشته سرش ایستاد همان دقیقه لیدیا با نگاه خشمگین اش بلند شد
@h41766101
۳.۵k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.