فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆³⁶
_: تو که هنوز مث مترسک اینجا وایسادی!
همین چند دقیقه پیش بود داشت مسخره بازی درمیآورد.
همیشه از این شخصیتش میترسیدم.
بدنم لرزید. وقتی بیرحم بشه مثل سردسته گرگا میشه ... این واقعا مسخرس و احمقانه! ولی ترسناک!
با صدای ضعیف جوابشو دادم.
+: با...باشه الان آماده میشم.
به ساعتش نگاه کرد.
_: ⁵ دیقه ...
درو محکم بست.
هوفی از سر عصبانیت کشیدم و لباسامو با بی حوصلگی داخل ساک و چمدون ریختم. مطمئنا همشون مچاله شدن.
روی موهام دست کشیدمو از اتاق خارج شدم.
وسایلم رو توی ماشین گذاشت و پشت فرمون نشست.
تا برسیم هیچ حرفی زده نشد. فقط صدای سکوت میومد.
چشمام داشت گرم میشد.
• • •
چشمامو باز کردم. و با اولین چیزی که برخورد کردم چشمای جیکی بود.
هنوز توی ماشین نشسته بودم ولی در باز بود و جونگکوک بهسمتم خم شده بود و نگام میکرد.
هول شدم و هینی کشیدم.
_: چته؟
+: چرا اون طوری نگام میکنی؟
_: همیشه جواب میده، وقتی یکی خوابه و حوصله صدازدنش رو نداری انقدر بهش ذول بزن که پاشه.
+: روش بدرد نخوریههه دیگه باهام اینکارو نکن!
_: مثلا بکنم چیمیشه؟
+: اونقدر گریه میکنم جیغوداد میکنم که حالت بد بشههه!*کیوت*
چشمغرهای رفت و صاف وایساد. برگشت و به سمت داخل رفت.
منم کلا سهچهاربار بیشتر اینجا نیومده بودم. ولی هیچ تو نیومده بودم ببینم چخبره.
پشت سرش راه میرفتم. که ایستاد.
_: اینجا اتاقته. حموم هم همونجاست. دستشویی هم انتهای همین راهروعه.
+: باش. خدافظ.
با حالت کیوتی اینو گفتم و سریع رفتم داخل و در اتاقشون بستم.
وسایلم رو جابهجا کردم و لباسامو با یه تیشرت لانگ و شلوارک کوتاه عوض کردم. روی تخت نشستم. هنوزم کمی پام میسوخت. کمی نه، خیلی میسوخت!
ولی تقصیر خود نادونمه!
در اتاق زده شد. بازش کرد و کنار چارچوب در ایستاد.
_: هنو نخوابیدی؟
+: خودت چرا نخوابیدی؟
_: آخه این ساعتا دیگه باید بچهها خواب باشن!
از حرفش حرصم گرفته بد. ولی اون خندش!
_: خببابا! فردا باید یه سر به انبار بزنی؛ همینطور توی آزمایشگاه! شرکتم که نمیخواد بری.
+: چی؟ واسه چی نرم؟
_: تو که هنوز مث مترسک اینجا وایسادی!
همین چند دقیقه پیش بود داشت مسخره بازی درمیآورد.
همیشه از این شخصیتش میترسیدم.
بدنم لرزید. وقتی بیرحم بشه مثل سردسته گرگا میشه ... این واقعا مسخرس و احمقانه! ولی ترسناک!
با صدای ضعیف جوابشو دادم.
+: با...باشه الان آماده میشم.
به ساعتش نگاه کرد.
_: ⁵ دیقه ...
درو محکم بست.
هوفی از سر عصبانیت کشیدم و لباسامو با بی حوصلگی داخل ساک و چمدون ریختم. مطمئنا همشون مچاله شدن.
روی موهام دست کشیدمو از اتاق خارج شدم.
وسایلم رو توی ماشین گذاشت و پشت فرمون نشست.
تا برسیم هیچ حرفی زده نشد. فقط صدای سکوت میومد.
چشمام داشت گرم میشد.
• • •
چشمامو باز کردم. و با اولین چیزی که برخورد کردم چشمای جیکی بود.
هنوز توی ماشین نشسته بودم ولی در باز بود و جونگکوک بهسمتم خم شده بود و نگام میکرد.
هول شدم و هینی کشیدم.
_: چته؟
+: چرا اون طوری نگام میکنی؟
_: همیشه جواب میده، وقتی یکی خوابه و حوصله صدازدنش رو نداری انقدر بهش ذول بزن که پاشه.
+: روش بدرد نخوریههه دیگه باهام اینکارو نکن!
_: مثلا بکنم چیمیشه؟
+: اونقدر گریه میکنم جیغوداد میکنم که حالت بد بشههه!*کیوت*
چشمغرهای رفت و صاف وایساد. برگشت و به سمت داخل رفت.
منم کلا سهچهاربار بیشتر اینجا نیومده بودم. ولی هیچ تو نیومده بودم ببینم چخبره.
پشت سرش راه میرفتم. که ایستاد.
_: اینجا اتاقته. حموم هم همونجاست. دستشویی هم انتهای همین راهروعه.
+: باش. خدافظ.
با حالت کیوتی اینو گفتم و سریع رفتم داخل و در اتاقشون بستم.
وسایلم رو جابهجا کردم و لباسامو با یه تیشرت لانگ و شلوارک کوتاه عوض کردم. روی تخت نشستم. هنوزم کمی پام میسوخت. کمی نه، خیلی میسوخت!
ولی تقصیر خود نادونمه!
در اتاق زده شد. بازش کرد و کنار چارچوب در ایستاد.
_: هنو نخوابیدی؟
+: خودت چرا نخوابیدی؟
_: آخه این ساعتا دیگه باید بچهها خواب باشن!
از حرفش حرصم گرفته بد. ولی اون خندش!
_: خببابا! فردا باید یه سر به انبار بزنی؛ همینطور توی آزمایشگاه! شرکتم که نمیخواد بری.
+: چی؟ واسه چی نرم؟
۱۲.۲k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.